بیست و هشت آپریل دوهزار و یازده

-چیکار می‌کنی؟
-قلعه می‌سازم.
-منم بازی؟
-نه.
-درش کو؟
-در نداره.
-پس چه‌جوری می‌شه رفت توش؟ اومد بیرون؟
-آدما نمی‌تونن برن اینتو. باس اهل قلعه باشن.
-غذاشون چی؟
-غذا نمی‌خورن. راه می‌رن. شب و روز. هر وقت گرسنه می‌شن راه می‌رن، هر وقت تشنه می‌شن راه می‌رن، هر وقت عاشق می‌شن راه می‌رن. فقط راه می‌رن. از وقتی به دنیا میان راه می‌رن. وقتی که دیگه راه نمی‌رن میمیمرن. بعضی‌ها یه روز خسته می‌شن. از راه رفتن خسته می‌شن. می‌شینن کنار دیوار قعله. می‌خوابن. بعد هم تو خواب می‌میرن.
-حالا یکی بخواد بره تو چی؟
-نمی‌تونه.
-جنگ هم شده تاحالا اینجا؟
-نگاه کن به دیوارهای قلعه. همه‌اش خرابی داره. اینا مال جنگاست. مال وقتی بقیه خواستن بیان تو. جنگ شده بود. نه. جنگ نبود. آدمای بیرون هی می‌خواستن تو قلعه رو کشف کنن. قلعه‌ای ها به اونا کاری نداشتن. اما اون بیرونی‌ها می‌ترسیدن. چون نمی‌شناختن می‌ترسیدن. می‌خواستن بیان تو. ببینن چه خبره. داستان می‌ساختن. می‌گفتن قلعه‌ای ها دیون. می‌گفتن قلعه‌ای ها بس که راه رفتن دیوونه شدن. می‌گفتن کوچه‌های قلعه طلا داره. آسمونش عقاب داره. قلعه‌ای ها مهره مار دارن. نمی‌شناختن و داستان ساختن و بعد هم داستاناشونو باور کردن. بعد اومدن دنبال داستانا.
-کیا بودن اینا؟
-همه جور. توریست‌های فضول، تاجرا، دزدا، شاها، گداها.
-تو هم چقدر قانون گذاشتی واسه نیم‌وجب خاکت.
-قبلنا در و پیکر نداشت. یه روز ترسید. حالا هم دورش می‌خواد خندق بگیره.
-سخت میگیری
-بیرونی‌ها ترسناکن.
-من هم؟
-نمی‌شناسمت.
-شبیه دزدام یا تاجرا یا شاها یا گداها؟
-نور آفتاب می‌زنه به صورتت. نمی‌بینم.
-شونه‌هات سوخته. بیا بریم تو سایه.
-سایه سرده. بدم میاد.
-تو روشنی
-آره. زیادی. کور می‌شم گاهی
-من سیاهم.
-نمی‌دونم.
-تاریکی سرد نیست. ساکته. زبون خودش حرف می‌زنه. مدل خودش گرمه.
-نمی‌دونم. از تاریکی می‌ترسم.
-من از هیچی نمی‌ترسم.
-دروغ می‌گی.
-بریم.
-چرا؟
-نمی‌دونم.
-نمونیم.
-قلعه رو خراب می‌کنی؟
-نه. شب آب می‌رسه بهش. خرابش می‌کنه
-فردا دوباره می‌سازیش؟
-شاید خونه درختی ساختم.
-بریم.
-نمونیم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.