پانزده فوریه دوهزار و یازده

می‌دانی
وقتی هیچ دوستت دارمی نه تو را آرام می‌کند نه مرا، فقط باید دستم را بگذارم وسط سینه‌هایم و بگویم: تو جان منی. جان من.
فقط این جان گفتن است که آرامم می‌کند، یک چیزی آن وسط سینه‌هایم محکم می‌شود وقتی می‌گویم جانمی، منظورم همه جان است، همه آنچه در بدن است، از خون و رگ گرفته تا ته احساسش. یک وقت‌هایی اینطور می‌شوی. جان من می‌شوی.
جان آدم تکراری نمی‌شود، مگر نه؟

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.