چهاردهم فوریه دوهزار و نه

وقتی عاشقی، فقط می‌خواهی در فضای طرف باشی. یک وقت‌هایی می‌گویی فقط باشد، من هم باشم و دیگر هیچ چیز نمی‌خواهم. اصلا نگاهم نکند، اصلا با یکی،‌ با صد نفر دیگر باشد، بگذارد من هم آن گوشه‌ها دلم خوش باشد. حالا یک ذره مدرن‌تر شاید این روزها. چه می‌دانم. بلاکم نکند، دیلیتم نکند، آن-فالو‌ام نکند. نفس بودن در آن فضا را می‌خواهی و دیدن حتی سایه‌اش هم غنیمت است. خیلی هم این عشق‌ها به دوران مجنون برنمی‌گردد. همین خود ما. آخرین باری که راستکی عاشق شدیم. راستی چند سال پیش بود؟
اما طرف که راهمان داد به حریمش و یک مقدار که همان حوالی عرش را سیر کردیم، گاهی نگاهمان به زمین هم می‌افتد. به بقیه چراغ‌های روشن،‌ به بقیه فالوئرها، به بقیه لیست، به بقیه دوستانش،‌ به بقیه رابطه‌هایش. حالا دلمان دیگر به پرواز در آن فضا خوش نیست، حالا همه‌اش را می‌خواهیم. آن وقت می‌خواهیم آن آدم «مال» ما شود. تمامش «مال» ما شود. عاشق هم هنوز هستیم، یا حداقل فکر می‌کنیم هستیم.
بعد «همه‌اش» مال ما می‌شود. با هم روی عرشیم. آنقدر گفتیم و گفتیم که دل داد و رام شد و چراغ‌ها را خاموش کرد و صفحه‌ها را بست و آمد ور دل ما نشست و دستش را گذاشت توی دستمان و چشمش توی چشممان و جریان سیال دوستت دارم‌ها در هر لحظه، هر حرکت، هر نوشته،‌ هر صدا جاری شد و یواش یواش فکر کردیم زمین به این خوبی، چه اصراری است به عرش نوردی اصلن. همین‌جا اصلا پتو پهن می‌کنیم و یا اگر دیوانه‌تر باشیم کمی، روی همان خاک و خل، روی همان چمن‌ها عشق‌بازی می‌کنیم، مدام. مدام.
.
.
.
خب حالا برویم سراغ آن روزنه بعدی که التماس کنیم که سرک بکشیم توی دنیای یک آدم دیگر که فقط در فضایش باشیم. ریکوست بفرست.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.