دوم ژانویه دوهزار و یازده

سلام
هوا بد بارانی شده. سرد و بارانی. هنوز اینترنت خانه ام هم وصل نشده. بین کافه‌های مختلف می‌چرخم. الان یه جایی کنار شومینه‌ای
نشستم. تا ساعت هفت اینجا باز است. بعد میرم یه کافی شاپه دیگری که تا یازده بازه. رفتم دیدن لی و پال. تازه برگشتن. پال اعلام آمادگی کرده به من صخره‌نوردی یاد بدهد. لی هم گفت که کفش‌هایش را می‌دهد به من. از آن خیالاتی که یه لحظه می‌زنه به سر آدم. مری آلیس، همان که موهاش قرمز بود، هم گذاشت رفت. یک نامه داد که دیگر برنمیگرده. حتما برای دانشکده خیلی بد می‌شود. کلاس‌هایم هم فردا شروع می‌شوند. هیچی نمی‌کشم. سرفه‌های شبانه قطع نمی‌شوند. شربت خواب‌آور می‌خوردم. فردا می‌روم دکتر برای جمع شدن حواسم دوا بنویسد. دوباره یک‌شنبه‌ها می‌روم کوه و کتاب‌های زرد جنایی تازه‌ای ریخته‌ام روی کیندل که شب‌ها وقتی سرفه امانم را می‌برد بشینم بخوانم.
می‌بینی؟ حتی گاهی فکر می‌کنم زندگی ادامه هم دارد. دل‌خوشانکی است که می‌دانم دروغ است. همه می‌گویند بهتر می‌شود. همان آدم‌های مجرب لعنتی که انگار برای هر داستانی یک تجربه‌ای دارند. همه می‌‌گویند من زن قوی‌ای هستم. چرت می‌گویند. دو روز است دارم سعی می‌کنم تلخ‌ترین حقیقت را بگذارم پیش رویم و آن را به زور قبول کنم. حقیقت هیچ ربطی به تمام استدلال‌های ما ندارد. هیچ ربطی. به قول ر تمام استدلال‌ها را می‌آوریم که دلمان خوش شود، اما خوش نمی‌شود. آدم گاهی باید سرش را بگذارد روی دست راستش و خودش موهایش را نوازش کند و بگوید همین روزنه کوچولوی امید هم غنیمتی است. دلم می‌خواهد بروم یک‌جا بست بنشینم و حرف زدن یادم برود. آدم چطور حرف زدن یادش می‌رود؟
ل

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.