یکم ژانویه دوهزار و یازده

سلام
دیروز زدیم به جاده. به سر من و نون زد که شب سال نویی را برویم بیابان. تو هم توی جاده‌ای انگار. بی‌خبرم. زیاد نتوانستیم بمانیم. پلیس آمد و بیرونمان کرد. ما هم مثل زن‌های حرف‌گوش‌کن سرماشین را برگردانیدیم و آمدیم خانه لب آب ادای خارجی‌ها را در آوردیم و شامپاین باز کردیم و تصمیم گرفتیم که در سال نو قوز نکنیم و گوشت هم کمتر بخوریم. من ته دلم یک آروزی یواشکی دیگر هم کردم.
خودم هم این‌روزها گیجم که آیا آدم اهل خاطرات هستم یا نه. آیا قرار است بشینم زندگی را مرور کنم و بگذارم تلخی و شیرینی‌هایش مزه دار کند دلم را یا نه. یک وقت‌هایی سنگ می‌شوم. عقل‌گرا و منطقی و تلخ. به تلخی همین جای خالی توی دلم. یک وقت‌هایی هم یک امیدی، مثل نور کوچکی از پنجره‌ای برای ظهور منجی، توی دلم رشد می‌کند. یک اطمینان کاذب ، یک ایمان به هیچ، به توهم. به تو.
ل.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.