آینه

یک وقتی آدم به خودش می‌آید می‌بیند از بیرون آن چیزی به نظر می‌آید که فقط هوس یک زمانه‌ای اش بود. یک وقتی حال کردی موهایت را تراشیدی مثلا،‌ یک وقتی حال کردی مدل کولی‌ها لباس پوشیدی، یک وقت‌هایی حال کردی کفش پاشنه بلند نپوشیدی و …برای بعضی ها، حالا یا به خاطر ترس از تغییر است، ناامید کردن آدم‌هایی که تو را این شکلی دوست‌تر دارند یا ترس از تجربه‌های تازه، اینها می‌ماند. بعد این‌ها می‌شوند ایدولوژی، می‌شوند فضیلت، مقدس می‌شوند حتی گاهی. فکر می‌کند اگر موهایش را بلند/ کوتاه کند، دامن بپوشد/ نپوشد، آرایش کند/نکند، کراوات بزند/ نزند ،سبیل بگذارد/ نگذارد، رژیم لاغری بگیرد/ نگیرد و …از فلسفه زندگی‌اش برگشته و به تمام آرمان‌های مقدسش پشت کرده و دیگر «خودش» نیست. برای من رسیدن به این نقطه همان جایی است که باید بزنم عوضش کنم. موهایم را نتراشم، آرایش کنم، لباسی برای بار بپوشم و حتی، اگر شده برای دو ساعت، زیرش سوتین هم ببندم. امروز خودم را در آینه دیدم و دوستش داشتم. هیچکدام فضیلت نیستند.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.