باران

جایی‌ که من زندگی می‌کنم، بهار و تابستانش خشک است. آخرین باران‌ها فروردین می‌بارد و بعد می‌رود تا آبان ماه. در این هفت سال هیچ وقت باران تابستانه ندیدم.
حالا اینجا، رو به رویم یک تپه سبز است و سمت راستم رودخانه. از صبح یک باران لعنتی خوبی می‌بارد و صدایش مستم کرده. دلم می‌خواهد بروم بالای آن تپه و زیر آن قلعه کوچک سفیدی، که از این پنجره پیداست، برهنه شوم، دست‌هایم را به دو طرف باز کنم، سرم را به سمت باران بگیرم و آنقدر دور خودم بچرخم تا سرم گیج بخورد و بیافتم در گودال‌های علفی.
می‌روم.

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.