یکیشان را تازه دیدهبودم، هرچند سالها بود میشناختمش و خاطرش هم برایم خیلی عزیز بود. دوستداشتم مدل فکر کردنش را، نوشتنش را و آزادیاش را، حداقل آنقدری که میتوانست نشان دهد. یکی دیگر را هم مدتها بود از نزدیک میشناختم. معمولا فقط توی سر و کله هم میزنیم. اما خودش هم ته دلش میداند که چقدر دوستش دارم و با همه تفاوتها هنوز هم مدل فکر کردنش را و نگاهش را به دنیا دوست دارم.
از زور بیبرنامگی، سر از یک بار در آوردیم. یکیشان درگیر یک انسان تازه در زندگیاش بود و گیج میزد. دختر را تازه دیده بود. در نگاه از هم خوششان آمده بود. در صحبت و دیدار، اشتراک نداشتند، یا حداقل آنقدری که دل این دوستمان را گرم کند نداشتند. میگفت از آنهایم که حرفی برای گفتن به هم نداریم. حداقل حرفی که لذت ببریم نداریم. هنوز هم کار به سکس نکشیده بود که ببیند این قسمت قضیه راضیش میکند یا نه. من هم دختر را یکی دوبار دیده بود. زیبا بود و گرم و خودمانی.
بعد که بیشتر حرف زد، خودش اقرار کرد که میداند این درگیریاش از زور بیکسی است. دلش کسی را میخواست که «با او باشد»، اما گزینههای انتخاب زیادی هم ندارد. کسانی که او را انتخاب میکنند را نمیپسندد یا در عمل جذاب نمییابد، و خودش هم کسی را نمییابد که جذابیت دلخواهش را داشته باشد. گفتم اگر خودت میدانی که از زور تنهایی است و بعد هم تو که آدم «تنها لذت جنسی بردن» نیستی. دلت رابطه میخواهد با همه وابستگیها و دغدغههایش. خودت باید جواب خودت را بهتر بدانی.
گفت راستش «چشمم را گرفته. از همان لحظه اول» پرسیدم: خب. بعدش چه. این جا بود که آن صحنه هنوز غیر قابل هضم اتفاق افتاد:
گفت «من باید با دوست دخترم پز بدهم.» هنوز کسری از ثانیه نگذشته بود و من هنوز حتی فکر نکرده بودم که باید به این حرفش چه جوابی بدهم که آن دوست دیگرم هم گفت: «آره. دقیقا. من هم همینطور.»
این حرف از دهان دو نفر از خوشفکرترین انسانهایی که من میشناختم بیرون آمده بود. آن لحظه هیچ حرفی نزدم. فقط تمام آب آناناس ودکایم را یکجا سرکشیدم. میزبان بودم.
****
این فکر از ذهن من بیرون نرفت. هنوز هم نرفته. نه نوع این نگاه تازگی دارد، و نه من در دنیای مطلوب و کاملی زندگی میکنم که بیخبر باشم از وضع دور و برم. اما هنوز اینکه این حرف از دهان این دو نفر آنهم با این قطعیت بیرون آمده چیزیاست که نمیتوانم درکش کنم.
****
چند روز قبل با همین دوستمان دوباره حرف آن دختر شد. گفت که «بیخیالش» شده و فقط دوستند. بعد خودش اسم یک آدم دیگر را آورد و گفت که نظرت چیست. من، شاید با بدجنسی ، گفتم: در چهارچوب «پز دادن» تو قرار نمیگیرد. به شدت شاکی شد و گفت که چقدر بد قضاوت کردم و گفت که هیچ وقت فکر نمیکرده که من حرف را خارج از زمینه داستان به کار بگیرم.
گفت که آن محیط بار بود و سرمان گرم شده بود و اصلا قصدش این نبوده و من برداشتی کردم که از آن وقت تا به حال او را با آن قضاوت کردم. اینکه قضاوت کرده بودم را قبول کردم، اما بقیه حرفهایش را در مورد تاثیر محیط بر حرفی که زده نه. بیشتر توضیح داد که مرا توجیه کند.
گفت: «ببین. من قبلا هم به تو گفتم که من اگر قرار باشد با یک زن ازدواج کنم و یک معشوقه هم برای خودم داشته باشم، ترکیبی که خواهم داشت کاملا بر عکس کلیشه رایج است. معشوقه من «هیکل زن مانندی» دارد. بدنش قوس دارد. لاغر و «تو بغل جا شدنی» نیست. «زن» است. کسی است که من از مصاحبتش لذت ببرم در یک رابطه پنهانی. بر عکس «زن قانونی» که هیکل و قیافهاش مهم است.» به نظر من توجیهش دقیقا اثبات فرضیه «پز دادن» بود. هنوز کسی را میخواست که دستش را بگیرد و در مجامع با او «پز» بدهد و در خفا کسی باشد که به گفته او هیکلش مهم نیست، اما فکرش مهم است.
خودش این را قبول نکرد.
***
این جریان بیشتر از دو ماه است که در ذهنم مانده و باید مینوشتمش که برود. اما هنوز هم نمیدانم جریان، قضاوت بد من بود یا فضای محیط. جمع نباید بست یا چه. اصلا نمیدانم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات