کتابش را بست و پرسید بخوابیم؟ از این هم کلیشهایتر آخر امکان داشت؟ یک وری شدم و گفتم باید بچه دار شویم. امشب. گفت: ها؟ گفتم: ببین. اگر امشب حامله شوم بچه وسط تابستان بدنیا میآید. هوا سرد نیست. بعد یک ذره فکر کردم گفتم باید از مامان هم بپرسیم میتواند یکی دوماه آف بگیرد یا نه. اما مهم نیست. الان دیر وقت است. نمیشود زنگ زد. فردا صبح میپرسم. اگر گفت نه که قرص میخورم. از این افتر مورنینگ ها. گفت حالا همین امشب باید بزند بچه بخواهی؟ گفتم نه. نمیخواهم. هیچ وقت نخواستم. اما ما الان پنج سال است عروسی کردیم. درس من هم که تمام شده. بیکار هم که هستم. یک گهی خوردیم عروسی کردیم حالا باید قایمش کنیم دیگر. فکر میکنی بقیه برای چه بچه دار میشوند؟ دست من و تو باشد که هیچ وقت آماده بچهدار شدن نمیشویم. یکی دوتا پشت هم بیاوریم قال قضیه را بکنیم. آن وقت هر یک روز درمیان هم به سرمان نمی زند طلاق بگیریم بعد زرتی بزنیم زیر گریه که نه. نمیشود من تو را دوست دارم. بچه که بیاید وقت نیست برای این ادها. گفت من هنوز درسم مانده. کار ندارم. تو هم بیکاری. بچه را کجا بزرگ کنیم؟ حالا بیا درستش کن. کی حوصله داشت توضیح بدهد. دیدم اینطور نمیشود. اصلا از اول هم نباید میگفتم. فقط لازم بود آخرش بگویم که نه. امشب کاندوم نه. من نزدیک پریودم است چیزیم نمی شود. بعد هم پنج هفته بعد میآمدم میگفتم من حامله ام و مای بادی مای چویس و نمیخواهم بچه را بیاندازم. مجبورم که نمیتوانست بکند. جواب ندادم.
شروع کردم دست کشیدن به تنش. حوصله نداشت. معلوم بود. من اهل تجاوز کردن نیستم، اما اینهمه سال او تجاوز کرد. من هی چشمهایم را بستم گفتم پنج دقیقه دیگر تمام میشود. بی خیال. بعد هم الکی گفتم نه. خوب بود. ارضا شدم. او هم خودش را به باور کردن زد. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. بچه میخواستم. همان شب. گفتم باشد. بچه باشد برای بعد. حالا بیا…. یک ذره بوسیدیم همدیگر را. شل و ول. نه. من کوتاه نمیآمدم. دو صبح بود. گفت باید ساعت هشت باشم سرکلاس. کلهام را کردم زیر پتو. مثلا قهر. از این ادها که یک نفر اگر دیگر باور نکند همان خودش است. آن زیر داشتم به این فکر میکردم که واقعا من هیچ حربه رو نشدهای دیگر بلد نیستم. همه را یکجوری بکار برده بودم. سیثانیه وقت داشتم یک چیز جدید اختراع کنم وگرنه خر و پفش به هوا میرفت. حالا همان سیثانیه مغز خلاق من باید قفل میکرد. اصلا همه مغزم انگار شده بود یک پرده سفید. لعنت به این فیلمها. هیچ وقت در واقعیت اتفاق نمیافتند. یا در این مورد یک دیالوگشان یاد آدم نمیماند که بگوید و طرف از خود بیخود شود و بپرد روی آدم.
سرم را از زیر پتو آوردم بیرون. داشت سقف را نگاه میکرد. مثل همان فیلمها. فرقش این بود که در آن فیلمها به من یک جمله میدادند که بگویم و بعد او برمیگشت طرف من و ادامه داستان. حالا من هیچی نداشتم که بگویم. سعی کردم یک ذره ناز قاطی صدایم کنم و بپرسم به چی فکر میکنی؟ آخر دیالوگ از این کلیشهای تر؟ مثل سریالهای تلوزیون که در هر حال یک وقت یک شبی باید یک زنگ دری به صدا دربیاید و یک زنی در داستان بپرسد «یعنی کی میتونه باشه؟» سوال من حتی از این هم بدتر بود. آخر به من چه که به چه فکر میکرد. میتوانست به هرچیزی فکر کرد. از طرح باغچهای که باید فردا میکشیدش و داشت موقع شام حرفش را می زد تا آن دختری که -من فکر میکنم- دامپش کرده بود و رفته بود با آن پسر ژاپنیه روی هم ریخته بود. البته اصلا هم از او بعید نبود که فکر کند این خمیردندانی که امروز خریده طعمش تند است و باید فردا عوضش کند. حالا البته قرار نبود به من جواب درست هم بدهد. مگر اگر همین لحظه از من میپرسید به چه فکر میکنم من جواب حقیقی میدادم؟ آدمها در این برهوت بیتنهایی فقط یک فکرشان مانده برای خودشان. اگر قرار باشد به آنهم تجاوز شود که اصلا باید بروند بمیرند. خوب شد که جواب مرا نداد. اگر یک دروغی می بافت و چیزی میگفت حال من از اینهم بدتر میشد. فکر میکردم حالا فقط به تنش نیست که میخواهم تجاوز کنم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات