با دخترها کنار اقیانوس بودیم. بعد از مدتها علف کشیده بودم. نمی‌دانم خوب بودم یا نه. خوب بودم. دخترها بودند و من خودم بودم و نگران چند کیلو اضافه وزن تازه نبودم. داشتیم از وضعیت خودمان حرف می‌زدیم. اینکه کجاییم و الان چطور رابطه‌ای را می‌خواهیم. شاید تقصیر ستیوای خوب بود، اما من یک تصویر خیلی واضح داشتم از خودم. یک تصویری که بعد برایشان توضیح دادم. خودم را می‌دیدم- خودم را نه، یک چیزی شبیه جان خودم را، مثل شکل یک قلب کشیده شده روی کاغذ- می‌دیدم که شکاف‌های عمیقی خورده. یعنی فقط مچاله نشده، رویش می‌شود رد شیارهای کنده شده را، مثل چنگ روی درخت، روی پوست دید- بعد دورش را می‌دیدم که حصارهای بلند شیشه‌ای دارد. مثل قلب‌هایی که توی آزمایشگاه‌ها توی شیشه‌ نگهشان می‌داند. یک شیشه ضد گلوله بلند. خودم شیشه می‌دیدم. اینطور می‌دیدم که از بیرون یک روحی هست که هست، آدمی هست که معاشرت می‌کند، می‌خندد، می‌خوابد، کار می‌کند، اما از یک جایی دیگر نمی‌شود بهش نزدیک شد. از یک جایی به بعد یک حصار بلند ضدگلوله‌ای کشیده دور خودش که هر روز دارد محکم‌ترش می‌کند. خودش هم می‌داند برای آنکه آن زخم‌ها خوب شود، باید حصارها را بیاورد پایین، باید اعتماد کند، باید حداقل نگذارد که توی آن حصار بیشتر و بیشتر مچاله شود، اما درد همین‌جاست که هر دفعه می‌خواهد یک پنجره‌ای باز کند ترس بیشتری به سراغش می‌آید.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

که شهر عشق من

در این سال‌ها پخش شده‌ام بین شهر‌ها و ایالت‌ها. هر جا رفتم و خانه زندگی ساختم (چون دوست دارم هر جا که می‌روم زندگی کنم و خانه داشته باشم) موقع رفتن، وسایلش پخش شد بین دوستانی که آنجا می‌ساختم.

آمدم سنتاباربارا. خانه دوستی‌ هستم که خودش نیست. توی لیوان خودم چایی می‌خورم و روی بالش خودم می‌خوابم. قفسه توالت هم آشناست. آینه‌های دیوارها هم. سه هفته پیش هم در خانه‌ای بودم که تکه‌های من تویش بود. یک حس خوبی دارد. راستش یک حس خیلی خوبی دارد. من اسباب خانه را دوست دارم. اسباب خانه را نو نمی‌خرم. برای هر تکه‌اش ساعت‌ها توی این دسته دوم فروشی‌ها می‌گردم. فکر نمی‌کنم بشقاب‌ها و کاسه‌ها و لیوان‌ها باید شکل هم باشند. هر کدامشان یک رنگ‌اند. رنگ آن روزی که پیدایشان کردم. من اسباب را دوست‌دارم اما بهشان دل نمی‌بندم. هیچ وقت نبستم. فکر می‌کنم که من صاحب آن‌ها هستم‌ (آنهم موقتی) نه آن‌ها صاحب من. بعد خوبی‌اش این می‌شود که تکه‌تکه می‌شوم و هر جایی یک لیوان دارم که برایم یادآور رنگ آن روز است.

سنتاباربارا- دهکده کوچک دوست‌داشتنی من- مثل همیشه آرام و خنک است. مرا هم آرام می‌کند. از ترافیک و صدای مدام آتش‌نشانی و پلیس هم خبری نیست. صدای مرغ‌های دریایی است و گاهی هم بوق قایق‌ها.

سفرم کاری است. زود باید برگردم.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای که شهر عشق من بسته هستند

در ضمن این اتفاقات خوب و هیجان انگیز توی هواپیما فقط مال فیلم‌هاست. (یا مال فرست کلاس‌ها). کنار ما هرکی نشسته، ننشسته خوابیده. دلم کوله پشتی می‌خواد نه چمدون.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

محض اطلاع

دنیا جای مزخرفیه وقتی تلاش می‌کنم تصورت نکنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای محض اطلاع بسته هستند

California twice in a month?

somebody got lucky

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آیا شما زندگی‌تان معنادار است؟ آیا اصلا زندگی باید معنا داشته باشد؟ آیا در اهمیت معنای زندگی اغراق نشده‌است؟ معنای زندگی شما چیست؟ کار؟ بچه؟ عشق؟ اصلا برای چه زنده هستید؟ البته به من ربطی ندارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک متخصص پرواز از فرش به عرش و بالعکس به فروش می‌ر‌سد. به قول فرنگی‌ها  از ایز!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پسره نره خر سی ساله (رفیقمه ها) مامانش بهش از ایران زنگ میزنه، ساعت پنج صبح ایران، که نگرانت بودم تو بارون راه میرفتی چند ساعت پیش سرما نخورده باشی!

ببینید! در دنیای امروز ما با این چنین مردهایی طرف هستیم! ببینید ما چه میکشیم! ببینید چرا ما مجردیم!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مثلا این از اون نوشته‌هاست که ترجمه خرابش می‌کنه!

از دفتر رفتم بیرون که ناهار بخورم. کتم رو در آوردم که زیرش یک پیراهن تابستانه‌ای تنم بود. یک آقای خیلی متشخص کت و شلواری (دقیقا همون شکلی که آدم‌ها در واشنگتن دی‌سی باید به نظر برسند) از کنارم رد شد. یعنی رد نشد. هی تند می‌رفت، هی آهسته می‌کرد که من بهش برسم. می‌خواستم ببینم آدم به این متشخصی چی می‌خواد بگه. آخرش برگشت گفت که من هم گرممه اما مطمئن نیستم رئیسم بذاره اینطوری مثل تو لباس بپوشم. یک جوری هم گفت که من نفهمید داره وظیفه نهی از منکرش رو اجرا می‌کنه،‌ نخ می‌ده، متلک می‌گه، احساس پدری بهش دست‌داده. مونده بودم بگم به تو چه یا لبخند دلبرانه‌ای بزنم. لبخند گشاد زدم آخرش. گفتم بله. واسه همینه که بهتره سعی کنی خودت رئیس خودت باشی و مجبور نباشی به کسی جواب پس بدی. (حالا نه اینکه خودم اصلا رئیس ندارم و تو دفتر هم با این لباس می‌رم!) طفلک لبخندش یخ زد. منم گفتم هو ا گود دی!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مثلا این از اون نوشته‌هاست که ترجمه خرابش می‌کنه! بسته هستند

سر رای دادن زیاد فحش خوردم. تو فیس بوک زیاد و یه سری ایمیل خصوصی. سر رای دادن- که ظاهرا به معنای آری به نظام جمهوری اسلامی به حساب می‌آد- به یک طرف سر رای دادن بی‌حجاب هم به احمدی‌نژادیسم متهم شدیم. (جمع می‌بندم چون تنها نبودم). چون که رفتیم به جمهوری اسلامی رای بدیم اما قانونش رو- حجاب- قبول نکردیم. واقعا من نمی‌دونم آیا به این آدم‌ها باید جواب داد؟ من به حال خیلی پسیو-اگرسیوی (هیچ معنای فارسی درست و حسابی براش نداریم به خدا) به همه می‌گم باشه و لبخند می‌زنم. خدایش باید بحث کرد؟ جدی می‌پرسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند