فکر کن رفته خارج

گذشته‌ی خوشی که به تلخی انجامیده. که برداری خاطره را ببری بگذاری توی اتاق زیر شیروانی. زندگی نکنی با آن. همین‌جور دست‌نخورده برای خودش یک گوشه‌ای افتاده باشد. گاهی، هر از گاهی، بروی خاکش را بتکانی، استعمالش کنی، بعد دوباره بگذاری سر جای‌ش و در را ببندی و برگردی به زندگی جاری‌ات. 

+

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای فکر کن رفته خارج بسته هستند

الان دیدم که بیشتر از یک سال است که شعر از دنیای من رفته. شعر خوانی یعنی. همان موقع که زندگی سنتاباربارا تمام شد، همه کتاب‌خانه‌های من رفتند توی جعبه‌های کارتونی. من با یک فروغ و یک حافظ آمدم دی‌سی. این سال هم اصلا نه کتابخانه‌هایم پیشم بودند و نه کتابی. حتی یک کتاب فارسی نخواندم من در این یک سال. در این سال فارسی‌نوشتن من از همیشه ساده‌تر شده. کلمات محدود، دایره لغاتی که مثل کوه یخ در زمان گلوبالوارمینگ هی کوچک و کوچکتر می‌شوند، ذوب شده است. اینها مهم نیست، شعر ار زندگی من رفت.

دیدید یک زمانی هست که هیچ چیز، هیچ چیز آدم را هیچ چیز بدون شعر آرام نمی‌کند. آدم باید شعرهایش، کتاب‌هایش کنارش باشند. بداند که حالش حال کیست. سیاه است مثل نیما، یا سرخوش مثل سهراب. (به نظرم سهراب بسیار شعرش نرم بود. یک وقت‌هایی حال آدم طلب جاده نرم را داشت. راه روان، کنار آب،‌ حالش مداد رنگی بود- سهراب مال آن حال است) بعد یک وقت‌هایی است که آدم باید باید باید فروغ بخواند. یک وقتی اخوانش را بردارد. حال و حوایش می‌شود مال آن شعر.

با فروغ زن می‌شود، عصیان دارد، درد دارد، عاشق است، شوق دارد، مرگ دارد. با نیما سرش را می‌برد زیر پتو و تریاکش را می‌کشد و خانه تاریک است و همه زخم زده‌اند و رفته اند. با نیما همه رفته‌اند. سیاه‌اند. اصلا آدم احتیاج به دنیای شاملو دارد. به دنیای نیما. به عشق‌بازی حافظ با واژه‌ها. این آدم‌ها که یک دنیا به اسم خودشان ساخته‌اند. یک رنگ، یک وزن برای دنیایش.

بماند. داشتم می‌گفتم. زندگی‌ام شعر می‌خواهد. زندگی ام کتاب‌هایم را می‌خواهد. کتاب‌خوانه‌ام را که تا کنارم نباشد، خانه خانه نمی‌شود. حالم الان …..

نمی‌دانم. بگذریم. سرم سنگین است. دلم برای وبلاگم تنگ شده، اما بسکه مزخرف و تکراری نوشتم، اینجا حالم را بد می‌کند. می‌خواهم بالا بیاورم. روی این زندگی. همین. همین هم تکراری و مزخرف شده. آدم چقدر مگر حالش بد است، چند بار، چند سال، چند کلمه. درد و زخم را جنده کردم. شاید اگر شعر باشد، حالم بهتر شود. زخم‌ها خوب شوند.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یه دوستی داشتم هزار سال پیش تو ترکیه. اسمش بود تولای. اسم شوهرش هم بود سوات. یکی از مشکلات دائمی تولای این بود که اسم سوات رو تو تلفنش عوض کنه. وقتی همه چی خوب بود، اسمش رو تو تلفنش می‌ذاشت عشقم. وقتی دعواشون می‌شد اولین کاری که می‌کرد اسم رو عوض می‌کرد به سوات. *

*محض ثبت در تاریخ

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

واسه من برعکسه. همه زندگی که به کنار، واقعیت برای من فقط روی مستی اتفاق می‌افته. من انگار تو حال عادی ام تو رویاهام زندگی می‌‌کنم، روی  الکل می‌رم تو عالم کوفتی واقعیت. انگار حسام رو الکل تازه جون پیدا می‌کنن، راستش امشب فکر می‌کردم روی الکل تازه حس‌های کشته شده من جون می‌گیرن

نشونه ها واقعی اند یا نه؟

غیر از اینکه که آدم نشونه ها رو نشونه میبینمه چون میدونه که یه چیزی هست و جون از فکراش می‌ترسه ولی می‌دونه هست و میخواد بذاره تقصیز نشونه ها ولی میخواد به رسمیت بشناسه

ولی هنوز می ترسه از این که چرخه داره تکرار میشه از یه تمام دیگه ازیه انتهای دیگه می‌ترسه

یه واقعیت رو مهم نیست همه ببین و بدونن. باید خود آدم بهش اعتراف کنه. به خودش اعتراف کنه که تمام شده که

دوستم که گی بود میگفت مهم نیست همه از بیرون بدونن. مهم نیست برای همه از کلازیت در اومده باشی. مهم اینکه آدم واسه خودش بیاد بیرون. خودش بتونه قبول کنه که چی هست و چی نیست. که چی بود و چی شد. مهم نیست که همه اینو میدونن و واسه همه مثل روز روشنه. آدم خودش باید صبحش بشه و چشاش وا بشه و روز رو ببینه.

من الان مدتهاست ساعت رو خاموش میکنم و دوباره می‌خوابم. اما راستش، خورشید خیلی وقته که در اومده. مونده من کی رو تختم بشینم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در یک ماه گذشته دوتا پتو بافتم. (خیلی جدی.)

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

فکر نمی‌کردم در این سن و سال کسی از آدم بپرسد زندگی یعنی چه. یکی پرسید. من یک جوابی دادم. اما ته دلم بلند بلند خندیدم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نباید آدم بفهمد که دارند دانسته خرش می‌کنند. یک وقتی می‌گوید خب شاید اینطور نباشد، حواسشان نیست، قصدشان نیست، ته دلشان اینطور فکر نمی‌کنند. بعد اینطور میشود خودش را خوب گول بزند. اما یک وقتی در یک نقطه‌ای آدم به یک ادراکی می‌رسد. متاسفانه چیز دانسته را دیگر نمی‌شود ندانسته کرد. آدم که یک بار بفهمد، برای همیشه فهمیده است. می‌تواند خودش را به نفهمی بزند اما ته دلش می‌داند که حالا دیگر خودش هم دارد خودش را خر می‌کند.

از من به شما نصیحت، خر ماندن خیلی بهتر است. سالم‌تر است. مریضی و غم پشتش ندارد. راهش هم اینطور است که هیچ وقت خودتان را نگذارید جای آدم سوم و بعد خودتان هم بشوید آدم اول و داستان آدم اول و دوم را برایش تعریف کنید. حرف را نگذارید از دهن کس دیگر بشنوید. ساده‌تر بگویم، قصه‌تان را با سوم شخص برای خودتان نقل نکنید. داستان شبیه «امشب اشکی می‌ریزد»* می‌شود، که وسط داستان خودتان خودتان از ساده‌لوحی قهرمان داستان خنده‌تان می‌گیرد. کلا حرف نزنید با خودتان. از من می‌شنوید دیگر قصه هم نگوید. این از همه بهتر است.

* یکی از آن کتاب‌هایی بود که جیبی بودند و کاهی. روی جلدش عکس دختری بود که اشکی داشت از گوشه چشمش می‌ریخت پایین و در تصویر دور یک کامیون بود و یک جاده. کتاب نصفه بود. بقیه‌اش نبود. پاره شده بود و گم لابد. دختری بود که پسری «دامنش را لکه‌دار کرده بود» و دختر به خاطر اینکه پدر را بی‌آبرو نکند از خانه فرار کرده بود و در راه قم سوار یک کامیون شده بود و خب البته که لکه خیلی پررنگ‌تر و وسیع‌‌تر شد. لابد بعد هم لکه‌ها آنقدر زیاد می‌شدند که نه تنها دامن، که همه لباس‌هایش هم لکه دار می‌شدند و اصلا چه دیدی. یک روز شاید همه ‌شان یک دست رنگ «لکه» می‌شدند. کتاب نصفه بود.

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مثلا یه دریلی باشه، آدم کله‌اش رو سوراخ کنه، هرچی فکر هست توش بریزه بیرون. بعد دوباره سوراخ رو ببنده. کله خالی بشه. سفید بشه. آدم صبح بیدار شه بگه به به چه هوای خوبی.

چرا کسی اینو اختراع نکرده؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

در سفرم. نمی‌دانم کی برمی‌گردم یا اصلا بر می‌گردم. حتی به اینجا.

منتشرشده در سفر | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

این روزها که می‌گذرد

منتشرشده در بلوط | برچسب‌شده | دیدگاه‌ها برای این روزها که می‌گذرد بسته هستند