رفتم «وبلاگ» یکی رو که «تویتر»شو «لایک» کرده بود، زیر رو رو کردم ببینم هیچ نخی هست توش یا نه! (سلام به شرلوک هولمز همه زمان‌ها، استاد روش تحقیق، سوی چشم بر سر یافتن حقایق و روابط و زمان‌ها گذاشته، سرکار عریان!)

مچ خودمو گرفتم که خاک تو سر فکر می‌کردی دیگه برات مهم نیست.

 

* دلم برات تنگ شده زنیکه. یادش بخیر اون فاصله بین سنتاباربارا و ارواین و اون سال‌های کشف حقایق. کی پس واسه نوه‌هامون تعریف کنیم؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌دونم اینکه امروز گوگل، نست رو خرید ترسناکه تره یا من که رفتم اینو خریدم بستم به خودم. گوگل قراره از راه جریانات هوای گرم وارد خونه‌ها بشه (حالا به طور غیر مستقیم از طریق کامپیوتر بخاری و کولر) اینا هم قراره بفهمن من تو روز چیکارا می‌کنم و کی می‌خوابم و چی می‌خورم. به نظر خودم که یه سری اطلاعات دیگه رو هم می‌گیرن که ما نمی‌فهمیم. نبض‌ رو، کی جیش می‌کنیم، کی سکس می‌کنیم، کی مااچ می‌کنیم…اگر هم الان نفهمن، سه سال دیگه می‌فهمن.

دارم تجسم می‌کنم که چند سال دیگه چطور می‌شه. (اون زمان‌های تلفن‌های سبز شماره گیر دار رو یادتونه؟ نوار کاست رو چی؟ با خودکار رو کاغذ نوشتن رو چطور؟) به قول مجری ان پی آر، وقتی می‌خواهید از خونه برید بیرون، از تو یه سوراخی صدا در میاد که یادته فکر کرده بودی فلان آبجو رو بخری (طبعا فلان آبجو داره به گوگل پول می‌ده) داری بر می‌گردی خونه بخرش. یا اینکه صدا در میاد می‌گه، اگه دستمال کاغذی توالت مارک بیسار رو یادت نره بخری، اینقدر مجبور نیستی با تکه‌های کوچیک آخر کونت رو پاک کنی که نجاست بهت بمونه. یا مثلا وسط مااچ و بوسه یه دفعه یه چیزی از جلو چشمت رد می‌شه تبلیغ یه آدامسه که آرزو می‌کنی الان دهنت بود. بعد دفعه بعد داری می‌ریری بیرون صداش در میاد. یا اینکه اگه من هر روز اونقدری که باید ورزش کنم نکنم، شبها یه چیزی از تو بالشم بهم لگد می‌زنه! چه می‌دونم. لابد می‌شه دیگه. خواب رو هم که دیگه رد خور نداره، می‌تونن بخونن. (مطالعه خواب چند سالی هست که خیلی پیشرفت کرده، هنوز علم جدیدیه ولی خیلی داره روش کار می‌شه. الان در مراحل آمیپی‌ کنترل خواب هستند، اما فردا دیدید بیدار شدیم سه نفر کت بسته ایستادن جلومون که دیشب خواب انفجار دیدی. خاورمیانه‌ای هم که هستی!) یعنی قشنگ فیلم تخیلی می‌شه. من شخصا حاضرم در زمان ماتریس زندگی کنم، اگه اینا حاضر باشن احساسات منو هم برنامه‌ریزی کنن.

(آدم می‌تونه بخاری کامپیوتری نداشته باشه، می‌تونه از اینا نخره به دستش نبنده، می‌تونه فقط پول نقد استفاده کنه که کردیت‌‌کارت‌ها اطلاعاتشو پیدا نکنن، حتی می‌تونه بگه من اصلا کامپیوتر نمی‌خوام، ایمیل نمی‌خوام، اینترنت نمی‌خوام. من تلفن هم نمیخوام که ان اس ای نفهمه من چی میگم. نامه هم فکر کنم دو سه سال دیگه اصلا منقرض بشه. اینجا شروع کردند اداره‌های پست رو هی می‌بندن. بیکارن. آدم باید همه اونایی رو که دوسشون داره رو بذاره تو شیشه دور خودش نگه‌داشته باشه. نذاره هیچ‌کی بره، یا اینکه از دلتنگی بمیره.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

سن فرانسیسکو دیگه سن فرانسیسکوی پنج سال پیش نیست. حتی سن فرانسیسکوی سه سال پیش هم نیست. فرهنگ سیلیکون ولی و شرکت‌های کامپیوتری (تکنولوژی‌ها و استارت آپ‌ها) حالا دیگه خیلی از اون فرهنگ هنری که اینجا داشت جلو زده. اینو من مهاجر که چند ساله اینجام هم نمی‌گم. قدیمی‌ها هم همینو می‌گن. اما اینکه حتی من حسش می‌کنم، به نظرم یعنی اینکه خیلی قوی توی چشم می‌زنه.

اینجا مرکز هنری کالیفرنیا بود. یکی از قطب‌های هنری مملکت. فرهنگش، مردمش، نوع رفتارشون، خل‌بازی‌هاشون، حرکت‌های مردمی، احترام و شکیبایی نسبت به فقیرترها و کارتون‌خواب‌ها، موسیقی خاص، درهم بودن طبقه‌های مختلف اجتماعی، آدم‌های خارج از چهارچوب‌های قراردادی اجتماع…کلا یه دوره‌ای بود که هر کی می‌خواست خل‌بازی کنه می‌اومد اینور آمریکا. الان خیلی عوض شده.

به نظرم غلو نیست اگه آدم بگه که دایره‌ای با شعاع پنجاه مایلی به مرکزیت سن‌فرانیسیسکو چهره دنیا رو تو ده سال گذشته عوض کرده،‌ یاهو،‌گوگل،‌اپل، فیس بوک،‌تویتر، اینستاگرام،‌ و خیلی‌های دیگه که من نمی‌دونم،‌ همه اینجا به دنیا اومدن و رشد کردن. مراکزشون هم اینجاست. پول هم دارن. زیاد. اکثریت کارکنانشون هم جوون‌ها هستند که ترجیحشون اینه که تو شهر زندگی کنن. این شده که این کمپانی‌ها همه اتوبوس های مجانی با وای فای دارن که کارکنانشون رو می‌برن سرکار و میارن. خیلی‌ها از شهرهای اطراف اومدن توی شهر. قیمت خونه‌ها سر به فلک کشیده. قیمت‌ها شده اندازه نیویورک. ملت از اطراف میان توی شهر و شهروندای قدیمی که دیگه نمیتون تو شهر زندگی کنن میرن خارج شهر. اوکلند الان بیشترین تعداد هنرمند/ متر مکعب در آمریکا داره. اما اونم داره عوض می‌شه. برکلی دیگه اصلا برکلی سابق نیست. خیلی از مغازه‌های قدیمی بسته شدن و هر روز یک رستوران و یک کافه- اورگانیک و از این حرفا- از یه جا سبز می‌شه. اونقدر گرون شده که من نمی‌دونم چطور دانشجوها می‌توننن توش زندگی کنن. ملت حرف از برابری و تغییرات اجتماعی می‌زنن ولی بعد سوار تسلا می‌شن. (مهم نیست که تسلا صد و پنجاه هزار دلاره،‌ مهم اینه که در مصرف انرژی صرفه جویی بشه و این برای مادر طبیعت خوبه و همه ما حق داریم از این طبیعت بهره ببریم!)

همه جا،‌تقریبا همه جا حرف از شروع یک کار تازه است، یک استارت آپ تازه،‌ یک ایده تازه. همه اش تکنولوژی. نمی‌دونم این خوبه یا بد. خود من شروع کردم به ایده پردازی (در این حد یعنی). بعد فضا هم اینطوریه که هیچ ایده‌ای مسخره نیست. دنبال کار که می‌گردم می‌بینم که یه سری از این شرکت‌ها مثلا تو شرایط کارشون دارن که اگه به قدر کافی خل و چل (کریزی مثلا)‌نیستید، نیایید اینجا! حالا اینو مقایسه کنید با اون فرهنگ خشک و بسیار سنتی کار پیدا کردن و کار کردن در دی سی.

یه جا نوشته بود ما تو شرکت مرغ داریم که به طور آزاد می‌چرخن بین میزها. اگه به مرغ حساسیت دارید، تقاضای کار نکنید! این خل و چل بازی‌ها خوبه، اما یه جوریه انگار اپلیکشن خل و چل بازی هست. یکی از همین آدم‌های تکنولوژی این‌جا، چند هفته پیش گفته بود که کارتون خوابها چهره شهر رو خراب می‌کنن و اصلا چرا اونا باید جایی باشن که ساختمون‌های تجاری هست. این فرهنگی هست که داره شهر رو پر می‌کنه. یعنی حالا این مشاهدات منه و من دارم با جیب خودم مقایسه می‌کنم قیمت‌ها رو. دو سال پیش واسه یکی با درآمد من امکان داشت بتونه توی شهر یه آپارتمان کوچیک اجاره کنه. الان تقریبا غیر ممکنه.

خود من هم اصلا استثنا نیستم. ایده پشت ایده می‌دم در راستای طبیعت گرایی و تکنولوژی. مثلا چطور با آیفون یک لوبیا سبز کنیم (مثلا!). من هیچ ایده‌ای ندارم اینجا پنج سال دیگه چه شکلی می‌شه. آخه هر ایده تکنولوژیک تازه‌ای هم که میاد اول اینجا اجرا میشه. این عینک‌های گوگل، ماشین‌های بدون سرنشین، از این ریل هوایی‌ها،..فردا پس فردا ممکنه این وبلاگ هم بدون نویسنده خودش آپدیت بشه.

در ضمن بهشت هیپی‌ها که نه، هیپسترها الان ایالت اورگان هست. مخصوصا پورتلند. بماند که اونجا هم همه چیز در راستای محلی شدن و اورگانیک شدن داره جلو می‌ره و ملت از اپلیکشین‌های محلی استفاده می‌کنن! کمپانی‌های تک به سلامتی اورگان رو هم کشف کردند. کلی شرکت تازه اونجا سبز شده. مخصوصا این شرکت‌های انرژی‌های نو.

این بود مشاهدات شتابزده من از شهری که دوستش می‌داشتم. می‌دارم. تازه من هنوز شرق سن فرانسیسکو هستم، جنوبش همه چی شدیدتره. فقط من نمی‌دونم چرا یک تکنولوژی درست نمی‌کنن که آدم لم بده روی مبل منتها کالری بسوزونه! باور کنید هر کی این ایده رو بتونه اجرا کنه،‌ به تنهایی می‌تونه همه این شهر رو بخره.

 

*این نوشته پر از غلط‌های املایی و انشایی است. به خاطر تکنولوژی موجود در هوا لابد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

-با طرف سابقه طولانی داشتم. دارم. از مدت‌ها قبل. من درگیر یک رابطه بودم که عاشقش شدم. بد عاشقش شدم. همه‌اش هم فیزیکی بود. الان که فکر می‌کنم می‌بینم که درست است که دلم می‌مرد برای هر کلمه‌ای که از دهانش درمی‌آمد، اما تنش بود که مرا دیوانه کرده بود. آن زمان‌های سخت بود. می‌خواستیم هم‌ را اما به هم نمیپچیدیم. یعنی اون نمی‌پیچید. نمی‌داست کار «درستی» هست یا نه. معلوم است که تن همیشه برنده است در مسابقه با عقل. ما به هم پیچیدیم. گاهی سالی یک‌بار هم را می‌دیدیم. گاهی نه. یک بار هم دو سال حرف نزدیم. من نمی‌دانم دیگر عاشق بودم یا نه. حضورش را دوست داشتم، اما تب خوابیده بود. من هزاربار موقعیتم عوض شد. او هم وارد یک رابطه جدی شد.

-می‌‌دانستم که رابطه‌شان فرق دارد. نه تنها که فقط حرفش را بزنند که نمی‌زدند، اما راحت بودند. هر کدامشان معشوقه‌های خودشان را داشتند. تصمیم گرفته بودند که حقی بر بدن طرف مقابلشان نداشته باشند. اما عاشق هم بودند. این را کاملا می‌شد دید. من مدت‌ها بود که فهمیده بودم همه چیز روی کاغذ و هنگام بحث‌های عاقلانه و منطقی درست است و خوب کار می‌کند. اما …

من قاطی نشدم. خیلی دور ماندم. در تمام روابط این مدلی که داشتم دور ماندم. آدمها، تن‌هاشان برایم مهم بود. اینکه می‌خواستم هم برایم مهم بود. اما واقعیتش این است که از معشوقه بودن لذت می‌بردم. می‌برم. اینطور نبود که نگران این باشم که وای تب کرد. الان کجای دنیاست؟ شام چه می‌خورد یا ایکاش که کنارم بود. البته که گاهی دلم می‌خواست و می‌گفتم و می‌گویم، اما در همین حد. بهشان هم می‌فهماندم که حد حضورشان در زندگی‌ام چقدر است. حسادتی هم نمی‌کردم، نمی‌کنم. نه که فکر کنم مدل عشقشان به من فرق دارد، یا اینکه می‌توانند در آن واحد عاشق چندنفر باشند و این کامل ممکن است و این حرف‌ها. این‌ها درگیری‌های ذهن من نبود. من از معشوقه بودن لذت می‌برم. در همان اوقاتی که کنار هم هستیم. سالی دو ساعت حتی. همه چیز مثل روی کاغذ، عقلانی و آدم بزرگانه پیش می‌رود. تا وقتی عاشق نباشم.

وقتی عاشقم، به تمام جزییات زندگی طرف حسادت می‌کنم. به ماشینش، به خانه‌اش، به لیوان چایی، به هرکه در زندگی ‌اش بوده. به خیابان‌هایی که در آن رانندگی می‌کند. با یک حال خرابی، همه ‌زندگی‌اش را می‌گردم تا ببینم که چطور فکر می‌کند، چه گوش می‌کند. اصلا من می‌شوم متخصص آن گروه موسیقی که دوست دارد. همه فیلم‌های محبوبش را دیده‌ام. هر اسمی که از دهانش در بیاید بلافاصله می‌رود توی حافظه سرج من در ویکیپیدیا که مبادا من ندانم از چه حرف می‌زند. من حتی به شخصیت‌های زن فیلم‌های محبوبش حسادت می‌کنم، چه برسد به کسی که در زندگی‌اش بوده. توی دلم بهشان فحش می‌دهم که اینقدر قشنگ‌ هستند و ته دلم می‌خواهم که شکل آن‌ها باشم. منِ عاشق، منِ بی‌رحمی است که حتی می‌تواند تمام سیم‌های تلوزیون و اینترنت خانه طرف را بجود! منِ عاشق، منِ بسیار دیکتاتوری است. بی‌اخلاق، بی‌پروا، بدون هیچ عدالتی.

همین من عاشق بی‌رحم که گاهی حتی حتی فکر می‌کنم کاش مریض شود که به فلان مهمانی یا سفر نرود، -همزمان- می‌توانم معشوق ملایم عاقل آدم‌های دیگری شوم که حضورشان، لمسشان لذت بخش است، اما دیگر آتش ندارد. مرور ملایم خاطرات نرم قبل است. مثل ویسکی روی قالب‌های کوچک یخی، آدم را مست نمی‌کند، اما حال یواش خوبی دارد. همین است. تب ندارد. تب مال آن دیگری است. مستی مال یکی دیگر است. یکی که تصورش در این حالت نرم با زن دیگری، …حتی گفتنش هم عذاب است. نباید. نمی‌خواهم که باشد.

این نهایت خودخواهی است. نهایت دو رویی. نهایت بی‌عقلی، بی‌منطقی….اما همین است که هست. منِ عاشق، منِ دیکتاتوری است که به مفاد هیچ عهدنامه‌ای پای بند نیست. تحریم و جنگ هم کاری نمی‌کند. اما یک خوبی که دارد این است که آدم نمی‌تواند به خودش دروغ بگوید وقتی طرف کم‌رنگ می‌شود. وقتی این فکر‌ها آدم را آزار نمی‌دهد…او هم می‌رود قاطی خاطرات نرم روی قالب‌های کوچک یخ.

 

 

 

 

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دلم می‌خواست بگه نرو. یا بگه پس برو و برگرد. یا همراهم بیاد. پرسید برمی‌گردی اینجا. گفتم نه. می‌رم خونه خودم دیگه. گفت همراهم بیاد، گفتم نه چه کاریه. قیافه‌ام می‌دونم یه جوری بود که معلوم بود دارم دروغ می‌گم. می‌دونم فهمید. اما هاج و واج بود. من که آدم تعارفی نیستم. هیچ وقت نیستم که اون بتونه حدس بزنه من الان چی می‌خوام. اما من اگه می‌خواستم بمونم، اگه می‌خواستم بیاد، بی‌خود کردم گه گفتم نه! باید می‌گفتم که دوست دارم بیایی با هم بریم و برگردیم. بگم بیا تو ماشین بخواب. یا هرچی…اما وقتی می‌گم نه. نمی‌خواد، دیگه حق ندارم ناراحت بشم که چرا نیومد.

این تمرین امسال منه. روز دهم ژانویه به رزولوشن سال ۲۰۱۴ رسیدم. حرف دلتو بزن. پاش هم واستا. اگه نزدی هم بی‌خود توقع نداشته باش خودتو لوس نکن. بی‌خود می‌کنی ناراحت بشی. زنیکه عوضی.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

الان بهترین وقته واسه سفر رفتن. بیکارم. قرارداد خونه ندارم (یعنی تا یک ماه دیگه آزادم). بی‌پولم. (بهترین سفرها سفرهای بی‌پولیه). حالم خوبه، شادم. واقعا الان بهترین وقت واسه سفر رفتنه. به جای این دنبال کار گشتن و رستوران باید جمع کنم برم یه دوره‌ای بگردم. اما واقعیتش اینه که الان سفر می‌شه در رفتن. مواجه نشدن با این واقعیت بی‌پولی و بی‌جایی و بی‌کاری. نمیخوام در برم. دیگه حوصله ندارم به بدهکاری‌هام فکر کنم. این وام دانشجویی تا آخر عمر پس گردن من می‌مونه. حتی اگه اعلام ورشکستگی‌ هم کنم، بازم این بخشیده نمی‌شه. دلم می‌خواد تکلیفش رو معلوم کنم. یه سری کارهای دیگه محلی هم هست که دوست دارم انجام بدم. بسکه تو این یک سال گذشته من دلهره رفتن داشتم، الان دلم می‌خواد یک نفس بکشم بشینم سر جام. خونه شمیرانم رو درست کنم، بعد اون موقع …چه می‌دونم. شاید هم همین وسطا. اما نمی‌خوام در برم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آیدای کارپه یه چیز خیلی چسبناکی نوشته که من الان از رو موبایل نمیتونم بهش لینک بدم. لختی نوشته یه ور، اونجا که پیراهن مرده رو پوشیده وقتی بیدار شده…. اینم از اون چیزاست که یه کتابه. از اون کتابا که شما مردا نمیفهمیدش.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مهم نیست آدمو خر کنن. مهم اینه که آدم میدونه داره خر میشه و بازم تصمیم میگره خر شه. تازه خوشش هم میاد.
حکایت ماست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آن چیزی را همیشه فراری ام میکرد. حالا سرخودم آمده . یک پسیواگرسیو تمام وقت

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

و شما مردها چه میفهمید آن جدالهای زمان انتخاب بین ماتیک صورتی یا قرمز را. هربار میشود یک کتابش کرد. اینطور هم شروع میشود:

تا همین لحظه فکر میکردم صورتی صورتی صورتی…قرمز مرا انتخاب کرد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند