یه چیزی درست نیست. من سر جام نیستم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

دیروز رفتم یک کنفرانس مالی که مورچه آنجا صحبت می‌کرد. مورچه خواهرم است. هی قد کشیده و حالا با آدم‌های سی ان ان و این جاهای خفن کنفرانس می‌دهد و من هنوز بهش می‌گویم مورچه. حرف این بود که باید برنامه ریزی مالی داشته باشید. مهم نیست که چقدر فقیرید یا ثروتمند، اما باید برنامه دخل و خرج داشته باشید. همه حرف‌هایشان درست بود. منتها به این اشاره نمی‌کردند که وقتی از ترس نمی‌توانید حتی به حساب بانکتان یا میزان بدهکاری وام دانشگاه نگاه کنید، آن وقت چطور می‌توانید برنامه ریزی کنید. من در آن مرحله‌ام.

از صبح سه تا مشتری برای خانه آمده‌اند. که بعد از من اجاره کنند. من و لورکا نشسته ایم و به همه لبخند زدیم. البته حمیرا همراه همه است. یاد روزی که خودم آمدم اینجا و نفسم بند آمد و داستانش را برای شما گفتم می‌افتم. اما اهمیتی ندارد. خانه خانه است. یک جای دیگر می‌سازمش. می‌خواهم بروم یک شهر ساحلی. یک جایی دو ساعتی جنوب سن فرانسیسکو. حداقل حالا تصمیم گرفتم که کجا می‌خواهم بروم. یک ماه وقت دارم که جا پیدا کنم.

تصمیمم این بود که هر طور شده یک خانه برای خودم اجاره کنم. یک خانه که یک حیاط کوچک هم داشته باشد. اما از دیروز که رفتم به این کنفرانس دست و دلم لرزیده. می‌گویم باید بروم یک جایی با قیمت کمتر پیدا کنم و مثلا فکر کنم دو سال سربازی ام و کمی از بدهکاری‌هایم را بدهم. اما باز فکر می‌کنم دو هفته دیگر ۳۴ سالم می‌شود و دیگر چقدر بروم سربازی؟

یک آدم‌هایی برایم در اینستاگرام یا فیس‌بوک یا ایمیلی می‌نویسند که خانه‌ام رویایی است یا زندگی‌ام طوری است که آنها می‌خواهند به آن برسند و از این حرف‌ها. بفهمید که آدم فقط از قشنگی‌ها عکس می‌گیرد. عکس‌های فیس بوک واقعی نیستند. اینستاگرام یک کادر کوچک مربعی دارد. زندگی با تقریب خوبی همه اش گه است. گاهی یک کادر مربعی کوچک آن وسط پیدا می‌شود که هول می‌کنیم مبادا از دستمان برود. فیس بوک مجلس عروسی مدرن است. آدم لباس قشنگ می‌پوشد، ماتیک قرمز می‌زند و به همه فلانی جون می‌گوید و با همه مهربان است. اما اخر شب که به خانه بر می‌گردد پایش تاول زده و ماتیکش به لبش ماسیده و ریمیل‌هایش پاک نمی‌شود. زندگی با تقریب خوبی ارزش ادامه ندارد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وسط این بی‌پولی و بی خانمانی، دادم چهارصد دلار بلیط خریدم که امسال برم (یعنی اگه تا ۱۹۹ روز دیگه زنده باشم)‌ این برنامه مرد سوزان رو.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

کار کردن از خونه ممکن خیلی مزیت‌ها داشته باشه، اما مهم‌ترینش و بهترینش و شیرین‌ترینش، شنیدن صدای خر و پف‌های بلند و طولانی این پشمینه قهوه‌ای هست که میاد کنار آدم رو مبل ولو می‌شه و از صدای خر و پف خودش می‌ترسه و بیدار می‌شه!

(از این سگ بغلی‌ها نیست که بیاد خودشو لوس کنه بشینه بغل آدم. یه عمر سگ لوس می‌خواستم، اما این پشمک هرچی باشه لوس بغلی نیست، اما وای از خر و پف‌هاش!)

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

صبح‌ها معمولا از شش بیدارم. سعی می‌کنم خودم را بخوابانم، اما نمی‌شود. تنبل که باشم تا هفت، هفت و نیم وول می‌خورم توی تخت. کارهای عبث همیشگی را تکرار می‌کنم، فیس‌بوک، اینستاگرام، ایمیل، هافینتگتون پست تا حالم بد شود از خودم و بیایم بیرون و بچه را صدا کنم که صبح بخیر مادر! بچه من خوب است. یک کش می‌آید و بیدار می‌شود. توپش را میاورد دم توالت که با من بازی کن. تا قهوه درست کنم و نیمرو با بچه‌ حرف می‌زنم. دیروز با هم در مورد مفهوم واقعیت حرف زدیم. گفتم خوش به حالت لورکا که مجبور نیستی واقعیت را قبول کنی. شاید هم مجبوری. کمی در خصوص واقعیت سگی سوال کردم. یک جوری نگاهم کرد که اگر بگویم هم تو نمی‌فهمی. به جایش توپش را آورد که براش پرت کنم. زورکی که نمی‌شود از کسی حرف کشید.

حال که تصمیم گرفته‌ام از اینجا بروم، باید فریزر را خالی کنم. دیشب گوشت آبگوشتی را گذاشته بودم بیرون که یخش باز شود. همان وقت که رفتم قهوه درست کنم دوتا پیاز خورد کردم و بارشان گذاشتم. آبگوشت که نه، فقط گوشت‌ها بپزد. نمک و زردچوبه هم نزدم که اگر بخواهم به بچه بدهم چیزی اش نشود! زمان ما سگ‌ها همه چیز می‌خوردند. این ادهای الان را نمی‌فهمم که سگ نباید ادویه بخورد. اینکه خودم چرا به این اداها گوش می‌کنم فکر می کنم برای این است که عذاب وجدان نگیرم که مادر بدی ام.

بوی گوشت که بدون نمک و زردچوبه بپزد خیلی بد است. پنجره‌ها را باز کردم. درها را هم. درهای فرانسوی این کلبه را که باز می‌کنم، جنگل است که می‌ریزد توی خانه. بعد یادم آمد که باید از اینجا بروم. غصه دارم. از تصمیمی که گرفتم پشیمان نیستم. حمیرا خیلی اذیت می‌کند. این اواخر خیلی بدتر شده که من دیگر نمی‌نویسم در موردش. اما تصمیم‌های درست هم ممکن است آدم را غمگین کند. مثل وقتی که آدم تصمیم می‌گیرد دیگر با یکی حرف نزند. دلیل نمی‌شود که دلتنگ نشود.

تخم مرغ را در سکوت می‌خورم. (نمی‌دانم دیگر چطور می‌شود تخم مرغ را خورد، اما فکر کردم جمله قشنگی برای نوشتن است.) هنوز ساعت هشت نشده و من کارمندی هستم که کارش را از ساعت نه صبح شروع می‌کند. همینجا، روی آن مبل. این هفته مدرسه ابتدایی کنار خانه تعطیل است. با بچه می‌رویم آنجا که توپ بازی کند. توپ را پس نمی‌آورد. یعنی اصلا از دهانش بیرون نمی‌اندازد. خیلی سعی کردم تربیتش کنم، اما آخرش به این نتیجه رسیدم که یک توپ ارزش این همه زحمت را ندارد. راه حل مهندسی برای آن پیدا کردم. من باید دست کم دوتا توپ داشته باشم. اولی را که می‌اندازم، می‌رود سراغش و در دهانش نگاه می‌دارد، آنوقت من دومی را که می‌اندازم، می‌دود دنبال آن، در هر حالی که هنوز اولی را در دهان دارد. گاهی وقتی به دومی می‌رسد، اولی را می‌اندازد و دومی را در دهان می‌گیرد، گاهی هم فقط مسئله‌اش رسیدن به توپ است. آنقدر می‌دود تا به توپ برسد و بعد یا بر می‌گردد (با همان توپ اول در دهان) یا همانجا می‌ایستد. برای من هم خوب است، چون من در هر حال باید تا توپ دوم راه بروم که بتوانم دوباره برایش توپ بیاندازم. بچه‌ام پیچیده است و من فکر می‌کنم مادر خیلی خوبی هستم که توانستم خودم را با علایق بچه وقف دهم و روابطمان را مهندسی کنم.

چهل دقیقه‌ای همین کار را می‌کنیم. وسطش به نفس نفس می‌افتد. من دوباره فیس بوک و اینستاگرام و ایمیل چک می‌کنم. فیدلی را هم می‌خوانم و به خاطر اینکه بقیه چقدر خوب می‌نویسند غصه می‌خورم. یعنی به خاطر خودم غصه می‌خورم. بعد به این ننه من غریبم پایان می‌دهم و بر میگردیم خانه. بوی گند گوشت خانه را برداشته. من باید بروم روی مبل بنشیم. به آفتاب سلامی دوباره کنم و شروع کنم به ادیت کردن. وقتی دو ساعت اول روز اینقدر سنگین است، آدم چطور خودش را تا پنج بکشاند؟

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

#pinolehome

به حمیرا ایمیل زدم که آخر ماه مارچ از این خانه می‌روم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای #pinolehome بسته هستند

یعنی بعضی‌ها هنوز جوری می‌بوسند که آدم تو سن ۳۴ سالگی، هنوز یادش که میاد، نه تنها نمی‌تونه نیشش رو ببنده که از خجالت یه نمه عرق هم می‌شینه رو پیشونیش. نشخوار حال نرم خوشش جای خود!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک رابطه عاشقانه با دیوار- قسمت دوم

آن سال گذشت و من خیلی با دیوار تمرین کردم. سال‌های بعد هم دیگر درگیر کنکور و دانشگاه شدم. اما همیشه یک جایی در رزومه‌ ذهنی‌ام یادم بود که من یک دورانی در باشگاه والیبال بازی می‌کردم.

در ایران یکی دوبار دیگر هم تلاش کردم برای بازی، اما همیشه عینک مانع از پرش‌های بلند من بود. عینک شده بود یک مانع ذهنی برای من و من فکر می‌کردم که یک روز این عینک را شکست خواهم داد.

آمریکا لنز دار شدم. فکر کنم همان هفته اولی که لنزدار شدم، رفتم کالج و در کلاس والیبال اسم نوشتم. والیبال برای مبتدی‌ها. جلسه‌های اول تمرین توپ انداختن و مچ زدن و این چیزها بود و فکر کنم از هفته پنجم مربی‌ها ما را دو تیم کردند، که با هم بازی کنیم. من خیلی هیجان‌زده بودم. دیگر عینک مانع از پرش‌های بلند من نبود و من می‌توانستم بالاخره در یک تیم بازی کنم.

به نظرم مربی‌ها نژاد پرست بودند! وگرنه چه دلیلی داشت که در آمریکا، مهد پیشرفت و تمدن، مرا که دیگر عینک هم نداشتم بفرستند و بگویند شما با دیوار بازی کن؟ یعنی بین این همه آدم، فقط بازی من اینقدر بد بود که باید می‌رفتم باز با دیوار تمرین می‌کردم؟ واقعیت این است که بله. به همین اندازه بد بود!
اما من از کودکی از این کتاب‌های آدم‌های معروف می‌خواندم: هلن کلر، لویی بریل، انیشتن و می‌دانستم که تمرین شرط رسیدن به موفقیت است. اگر آنها نژاد پرست بودند، من باید به آنها ثابت می‌کردم که می‌توانم. من هر ترم همان کلاس والیبال برای مبتدی‌ها را بر می‌داشتم و هر ترم همه مربی‌ها نژاد پرست بودند و مرا می‌فرستادند که با دیوارها تمرین کنم!

لیسانس به این صورت گذشت. رفتم فوق لیسانس و اولین کاری که کردم این بود که یک کلاس والیبال در دانشگاه پیدا کنم. کلاس والیبال برای مبتدی‌ها. فکر کنم همه مربی‌های والیبال همه دانشگاه‌های آمریکا نژاد پرستند، وگرنه چرا باز هم مرا فرستادند که با دیوار بازی کنم؟

من هنوز هم عاشق والیبالم. هنوز هم در خواب می بینم که یک روز آنطور می پرم و توپ را می‌کوبم توی زمین حریف. هنوز حتی یک سرویس درست هم نمی‌توانم بزنم و با آنکه مچ دستهایم را به هم میچسبانم که توپ را بگیرم، توپ همیشه سه اینچ اینور و آنور دست من می‌خورد زمین.

***
این‌ها را دیشب داشتم برای کسی تعریف می‌کردم که به من می‌گفت دوچرخه سواری یاد گرفتن کاری ندارد! نیم ساعته یاد می‌گیری! (بله. من دوچرخه سواری هم بلد نیستم و می‌دانم هرگز یاد نخواهم گرفت.)
والیبال من چقدر بد است؟ رقص من از آن سه برابر بدتر است. حالا شما بیا بگو ناز می‌کنی نمی‌رقصی!

* عوضش آدم خوب و مهربانی هستم و آشپزی‌ام حرف ندارد!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک رابطه عاشقانه با دیوار- قسمت دوم بسته هستند

یک رابطه عاشقانه با دیوار- قسمت اول

من همه زندگی‌ام عاشق والیبال بودم. یعنی نه حالا از بدو تولد، اما از یک جایی دلم می‌خواست والیبال بازی کنم. همیشه خودم را تجسم می‌کردم که یک روز بلند می‌شوم و می‌پرم و از پشت تور توپ را می‌کوبم به زمین. من نمی‌دانم دختر بچه‌های کوچک چه آرزوهایی داشتند، اما من غیر از اینکه می‌خواستم اوریانا فلاچی بشوم (مثلا در هشت سالگی) دلم می‌خواست یک بازیکن تیم ملی والیبال هم بشوم. یعنی فکر می‌کردم یک روز بازی‌ام آنقدر خوب می‌شود که یک تیم ملی مرا کشف می‌کند و من پله‌های ترقی را در والیبال به سرعت می‌پیمایم و خیلی آدم معروفی می‌شوم.

این‌طور هم نبود که این آرزو را همینطوری داشتم. از یک جایی تصمیم گرفتم برای رسیدن به این آرزو- و البته تکرار کنم آرزویم بیشتر از عضو تیم ملی شدن همان پریدن و یک دفعه توپ را به زمین حریف کوبیدن بود. حالا حریف هم نه. یعنی آن سبکی که وقتی یکی آنطور می‌پرد و توپ را می‌کوبد زمین. اصلا دلم می‌خواست همچین چیزی شوم-. زمان ما هم که ماهواره نبود با هزاران شبکه. ما بودیم و سه شبکه وطنی که چیزی که زیاد تویش می‌شد نشان داد و حرام هم نبود ورزش بود. این بود که اصلا من ای والیبالیست‌ها را می‌دیدم و هی به آرزوی خودم فکر می‌کردم و یک جایی در دوران دبیرستان، تصمیم گرفتم بروم باشگاه ورزشی والیبال ثبت‌نام کنم که بالاخره این روند رفتن به تیم ملی شروع شود.

فکر کنم خیلی اصرار کردم که مامان اینها راضی شدند. باشگاه از خانه ما خیلی دور بود و با اینکه پول خود باشگاه چیز زیادی نبود، کرایه رفت و آمدش زیاد بود. ما خیلی فقیر بودیم و پدر و مادرم در این فقر مطلق سعی داشتند ما را به کلاس‌های زبان و موسیقی و از یک جایی هم ریاضی و فیزیک بفرستند (از آن جایی که دیگر معلم ها تصمیم گرفتند سر کلاس درس ندهند تا همه شاگردها بیایند پیششان کلاس خصوصی./ شما یادتان نیست. قبل از آن معلم‌ها سر کلاس واقعا درس می‌دادند و آدم‌ها بدون کلاس کنکور دانشگاه قبول می‌شدند). بله. می‌گفتم. این شد که خیلی اصرار کردم تا بالاخره راضی شدند مرا بفرستند کلاس والیبال. هفته‌ای سه روز. کلاس ها سر ظهر هم بود.

من هیکلم گنده بود. اما در آنجا زن‌هایی گنده تر از من هم بودند که یک طوری می‌پریدند به هوا و سرویس می‌زدند که من فکر کردم هیکل گنده اصلا مانع ورود من به تیم ملی نخواهد بود. اما یک فاکتور مهم را فراموش کرده بودم. من آن زمان‌ها عینکی بودم. شماره چشمم هم زیاد بود. بدون عینک هم نمی‌دیدم. آن زمان‌ها هنوز لنز هم مد نشده بود چه برسد به عمل لیزر. این شد که عینک شد سد من برای رسیدن به آرزوهای بلند پروازانه‌ام . به قول فرنگی‌ها لیترالی!
من عرق می‌کردم و دماغم کوچک بود و عینک هی از روی دماغم سر می‌خورد و من وسط سرویس باید سه بار عینکم را درست می‌کردم. این شد که مربی به من گفت که خب این کار تیم را ضعیف می‌کند . تو برو با دیوار تمرین کن. به نظرم بازی ام خیلی خوب بود و چون ممکن بود خطرناک باشد، مرا می‌فرستاد که با دیوارها تمرین کنم. من با این حقیقت کنار آمدم و فکر کردم روزی که چشمم درست شود حتما می‌توانم عضو تیم ملی شوم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای یک رابطه عاشقانه با دیوار- قسمت اول بسته هستند

۱. شما ها که بیست سالتونه نمی‌فهمید این چه نعمتیه که آدم تصمیم بگیره شام رو خونه مامان باباش بخوره و یک ساعت بعد سر میز اونا باشه. هنوز زوده براتون.
۲. مامان اونور میز نشسته من اینور میز. بابا اون‌ور رو مبل داره تلوزیون می‌بینه. لورکا زیر پای من خوابیده. این ویدو رو تو فیس بوک پیدا می‌کنم. دقیقه سوم، اشک من و مامان است که بند نمی آید و بابا که هاج و واج نگاه می‌کند. برای «گا»ی کامل، صبور باشید و به همه ده دقیقه‌اش گوش کنید. شما بیست ساله‌ها نه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند