توی یکی از پنجره ها پاندورا یا اسپاتی فای چیزی میخواند و یک آهنگ قشنگی پخش می شد که یک لحظه حواسم را گرفت و رفتم روی صفحه اش که ببینم خواننده اش کی است که یک دفعه میخکوب عکس شدم.

احتمالا باید عکس کاور آلبوم می‌بود. یک خانه دو طبقه بود که سه چراغ بالا داشت و دو پنجره و یک در در طبقه پایین. انگار روی یک تپه بود و آنورش هم دریا بود. حیاط داشت. یک دفعه من محو شدم. برای اولین بار، بعد از ماه ها بعد از ماه ها نشستم جلوی تصویر و قصه بافتم. قصه مسافر خانه ام را. که چطور این خانه همان خانه است. همان مسافر خانه که فقط شش اتاق دارد و خودم طبقه پایین کنار آشپزخانه زندگی می‌کنم و و همانجا باغچه می کارم و برای مسافرهایم اشپزی می کنم و سه تا سگ دیگر هم دارم و نوولا را هم همراه خودم برده ام آنجا و دو تا بز دارم و شش تا مرغ و از این داستانهای مدل خودم. بعد دکور کردم که کنار دریا میخواهم آتش را توی زمین برای مسافرها بکارم یا توی یک پیت حلبی که رویش را گل بریده ام؟ تصمیم نگرفتم. شاید هر دو. از هر کدام چند تا. شاید هم یکی توی زمین. دلم خواست که مبل کنار دریا مبل باشد. یا نه. از این مبل ها که تخت می شوند که اگر شب های تابستان دو نفر خواستند کنار دریا بخوابند همانجا بخوابند. چند تا پتو هم می گذارم توی سبدی کنار مبل.
فکر کردم ساعت هفت شام مسافرها را می‌دهم و می‌گویم از الان به بعد اگر غذا خوردید یا ظرف کثیف کردید خودتان باید تمییز کاری کنید. بعد بروم علفم را و کتابم را بر دارم و یک کمی با سگ ها بازی کنم و بعد بروم بشینم روی بالکنی خودم رو به روی دریا و فکر کنم این روز چندمی است که اصلا کامپیوتر را باز نکرده ام.
یکی از فانتزی های من برای مسافر خانه ام این است که من اصلا قرار نیست سراغ کامیپوتر بروم. یا اصلا مسافر خانه قرار نیست اینترنت داشته باشد. مسافرها هم باید به صورت خودجوش و مردمی تلفن هایشان را اصلا انجا استفاده نکنند. نه که من بگویم. خودشان دلشان بخواهد. خودم هم شاید یک کامپیوتر فقط برای تایپ کردن نگه داشتم. اینکه حالا مسافرها چطور قرار است اتاق هایشان را رزرو کنند را هم دیگر اگر من به این مرحله از رویاهایم رسیدم حتما آن را هم یک کاریش می کنم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شما می‌دانستید که لورکا جان من است؟
البته این دلیل نمیشود که خنگ‌ترین سگ جهان نباشد. من مادری هستم که با ضعف‌های بچه ام کنار آمده ام و آنها را هم قشنگ می‌بینیم. لورکا فارست گامپ سگ‌های جهان است. یعنی اگر قرار بود الان برایش اسم انتخاب می‌کردم بی تردید اسمش را می‌گذاشتم فارست گامپ. احمق است. (بماند که من ته دلم فکر می کنم آنقدر باهوش است که خودش را به حماقت می زند ولی بقیه که او را می‌شناسند به شدت با این نظر من مخالف اند) و مخالفت سر سختی با هر چه که باید یاد بگیرد دارد.
اما خب احمق قشنگی است و خیلی سخت است سگ احمق قشنگ را دوست نداشت.
عصر بود هوا عالی. هوای مهر ماهی. آمدم خانه گفتم پاشو بچه ها را ببریم لب دریا. رفتیم اول داروخانه علف خریدیم بعد رفتیم یک ساحل قشنگی نزدیک خانه نشستیم توی شنها. خیلی آبحو به طور دست. لوسی و لورکا هم داشتند توی شنها می دویدند. سه دقیقه هم نشده بود هنوز کونمان را زمین نگذاشته بودیم و نگاهمان تازه رفته بود سمت غروب یک یک دفعه دیدم دارد خودش را به مجلابی از مرجانهای به ساحل آمده می مالد رفتم دیدم پر از کرم شده. و بوی لحن تمام جانش را گرفته. گفتم بی خیال حالا بذار بمالد دیدم اصلا نمیشود بو را تحمل کرد. من ادم بد دلی نیستم. بو خیلی اذیتم نمیکند اما این اصلا چیزی نبود که بشود حتی از فاصله هم تحمل کرد. آنقدر بویش زیاد بود گه مجبور بشدیم برگردیم برویم حضرتشان در مغازه سگ شویی سه بار بسابیم و تمام وجود من عوضش بو بگیرد تا بتوانیم برویم توی ماشین.

توی راه برگشت گفتم میدانی بدبختی چیست. بدبختی این است که اینقدر خنگ است حالی اش نمیشود این همه بدبختی شستنشش به خاطر آن مالیدن به لجن ها بود. دفعه بعد باز می رود می مالد خودش را.
فارست گامپ من

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

“Man Of A Thousand Faces”

The man of a thousand faces
Sits down at the table
Eats a small lump of sugar
And smiles at the moon like he knows her
And begins his quiet ascension
Without anyone’s sturdy instruction
To a place of no religion
Has found a path to our alikeness

His words are quiet like stains are
On a table cloth washed in a river
Stains that are trying to cover, for each other
Or at least blend in with the pattern
Good is better than perfect
Scrub til your fingers are bleeding
And I’m crying for things that I tell others to do without crying

He used to go to his favorite bookstores
And rip out his favorite pages
And stuff them into his breast pocket
And the moon to him was a stranger
Now he sits down at the table
Right next to the window
And begins his quiet ascension
Without anyone’s sturdy instruction
To a place of no religion
Has found a path to our alikeness
And eats a small lump of sugar
And smiles at the moon like he knows her

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای “Man Of A Thousand Faces” بسته هستند

بالا و پایین رفتن‌هام باز زیاد شده. در فاصله بین افسردگی و مرتب‌کردن چیزهایی که تو کله‌ام هست برای نوشتن در مورد اوضاع، می‌رم شش ساعت بی وقفه می‌رقصم و فکر می‌کنم چقدر خوبه حالم.

مطمئن نیستم که یکسان موندن حال آدم چیز خوبی باشه یا حداقل من بتونم تحملش کنم، اما از اونور هم لااقل نباید نگران اینهمه بالا و پایین شدن باشم.

عجالتا دیشب ساعت‌ها رقصیدم بعد از چند هفته و فکر می‌کنم باید هر هفته هر طور شده خودمو بندازم تو یه کلابی که برقصم. مسئله فقط کون رو از مبل کندن و توی کلاب انداختنه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

وسط روز است. ساعت سه بعد از ظهر. رفتم دوش گرفتم. کرم مالیدم، عطر زدم. سگ‌ها را بردم بیرون که کارشان را بکنند. پیراهن قشنگی را که مدتها بود نپوشیده بودم تنم کردم. کامپیوترم را باز کردم و گفتم این دو مقاله نصفه کاره را هر طور شده تمام می‌کنم. انگار نه انگار که تمام دیشب را لرزیدم و به خودم لعنت فرستادم که چرا نمی‌توانم چرا نمی‌توانم چرا نمی‌توانم تمامش کنم.
در تئوری و در زبان من همه چیز تمام شده است. مدتهاست که تمام شده است. واقعا هم تمام شده است. دیگر دلم برایش تنگ نمی‌شود. واقعا نمی‌شود. وقتی های ام یا مست، یک جایی یادم میاید که اصلا دیگر در رویاهایم هم حضور ندارد. واقعا ندارد. مسافرت که می‌روم اصلا به یادش هم نمی‌افتم. روزها می‌گذرد و کلمه‌ای با هم حرف نمی‌زنیم. نیازی نیست که بزنیم. همه اینها را عقل منطقی من می‌گذارد کنار هم که خب تمام شده است. عبور کردی. گذشت. واقعا هم گذشت. واقعا با حساب و کتاب مغز من و تمام علائمی که می‌بینم تمام شده است. من گذشته‌ام. معادلات عوض شده است. حالا نیاز از طرف اوست. من نازی نمی‌کنم البته. بلد نیستم ناز کنم. خواستنی اگر باشد از اوست نه من. نمی‌دانم. حداقل این چیزی است که من می‌بینم. اما بعد یک شبی مثل دیشب می‌شود. سایه‌ای که ممکن است ساخت توهم من باشد از یک جایی از یک صفحه‌ای میاد توی این رابطه تمام شده و من از بین می‌روم. نابود می‌شوم. توفانی میاید به همه ساختارهای وجودم طعنه می‌زند و نابود می‌کند و می‌رود. پای برهنه می‌روم لب دریا می‌دوم که خاک بر سر احمقت کنند. نه از دست سایه ناراحت می‌شوم نه حتی از او. هنوز در حساب و کتاب‌های مغزی خودم،‌ آدمهای بالغ حق دارند با هم هر رابطه‌ای داشته باشند. اگر من از طرفی می‌گویم که اذیت نمی‌شوم ولی می‌شوم آن مشکل آدم‌ها نیست. مشکل من است که جرات کندن را ندارم. توهم کندن را دارم. توهم بریدن را داریم. فانتزی رفتن را دارم.

نمی‌دانم سایه مرا دیوانه کرده یا این واقعیت که شاید همه حر‌ف‌هایم به خودم چرند باشد. شاید نه من عبور کرده‌ام و نه چیزی تمام شده و فقط من فانتزی آن را دارم. دیوانه می‌شوم از اینهمه حماقت خودم. از خودم بدم میاید و بعد مانند یک آدم مریض، (مانند؟) میروم پیش خودش که مرا آرام کند. همه چیز این چرخه مریض است. بودن من در اینجا اصل مریضی است. اما من فقط فانتزی رفتن را می‌پروانم. من فقط چشم‌هایم را می‌بندم و وقتی دارم گریه می‌کنم و موهایم را می‌کنم به روزی فکر می‌کنم که دیگر هیچ سایه‌ای مرا نمی‌ترساند. هیچ سایه‌ای برای من مهم نیست. من آدم خیال‌بافی هستم که فکر می‌کنم عاقل شده‌ام.

حالا حمام کرده‌ام. مسواک زده‌ام. پیراهن خوبی پوشیده‌ام و سگ‌ها را برده ام که کارشان را بکنند. حالا حال من خوب است. حالا من می‌گویم که عبور کرده ام. که دیگر برایم مهم نیست. مگر من نمی‌کنم؟ مگر من دست به دامان اینهمه سایه نشده‌ام در این سال‌ها؟ حالا من دوباره یک زن منطقی هستم که می‌توانم ساعت‌ها برای شما از عوض شدن دینامیک رابطه‌ها حرف‌های قلمبه سلمبه بزنم.

من یک زن قوی هستم. یک زن خیلی قوی. باور کنید.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تو تخت دراز کشیده بودیم خیره به سقف. گفتم ببین من حالم خوبه. گفت آره. کاملا وقتی پورتیس‌هد رو ریپیت می‌خونه مشخصه که حالت خوبه. گفتم میام از تخت بیرون. زود میام. قول می‌دم.
گفتم قبل‌ترها که داغون و افسرده بودم لااقل رویابافی‌ام رو داشتم. الان دیگه اون نیست. بعد یه غم بزرگ اینه که چرا دیگه نمیشه رویابافی کرد که بعد غصه خورد که هیچ کاری نکردم غیر از رویابافی.
من همیشه فکر می‌کردم روزی که دیگه نتونم دی دریم کنم می‌میرم. واقعا اینطور فکر می‌کردم. حالا هم دارم خشک می‌شم. خشک و خشک‌تر و هی بیشتر فرو می‌رم تو واقعیتی که هیچ شکلی از اون تو رویاهام نبوده. یعنی دیگه رویایی هم باقی نمونده. نمی‌تونم رویا بسازم، ببافم. سن و ساله لابد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

قیمت این سرکشى داره زیاد میشه. خیلی زیاد و هیچ وامى بى بهره نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

چند تا قصه دیگه هم مونده که دیگه تصمیم گرفتم ننویسمشون. می‌خوام بیام بیرون از فضای برنینگ من.
دوستم دیروز گفت خب الان تو هم خودتو «برنر» می‌دونی و دیگه می‌خواهی هر سال بری؟ گفتم نه واقعا. من اصلا دلم نمی‌خواد این فضا برای من بشه مثل یه فرقه و گروهی که با اون یه هویتی پیدا کنم. برای من این نیست. در واقع هیچ چیز در برنینگ‌من نیست که در جاهای دیگه جهان نباشه و اتفاق نیافته. بیابون،‌سرما،‌شن، آدم‌ها، موزیک، و …همه رو می‌شه جاهای دیگه جهان هم پیدا کرد. برنینگ من اصلا مدینه فاضله نیست. برای من نیست. معبدش Temple of Promise برای من مثل همون حرم امام رضا یا کعبه یا کلیسای واتیکانه (و من پامو توش نمی‌ذارم) . رویکرد ملت به این معبد همون رویکرد به دخیل بستن به درخت و امامزاده‌هاست. حالا اسمش رو بذار اسپریچوالیتی و یونیورس و انرژی و هر کوفت دیگه‌ای. من این جنبه‌اش رو دوست ندارم. اما خب دلیل نمی‌شه به خاطر اون یه بخش خودمو محروم کنم از همه اتفاقات دیگه.
در هر حال انتقادات نسبت به برنینگ‌من کم نیست. از اینکه تکی ها اشغالش کردند تا اینکه ستاره‌های سینما و تلوزیون حالا میان اونجا (امسال کیتی پری و پاریس هیلتون هم ظاهرا اونجا بودن) و پولدارها میان و اینکه ملت ادا در میارن و بر که می‌گردن شهر و دیار خودشون دوباره همون گهی هستند که هستند و خیلی چیزای دیگه…در واقع همه اینا هست. اما خیلی چیزای دیگه هم هست. برای من جالب اینه که انتقادات اغلب از طرف کسایی هست که خودشون نبودن هیچ‌وقت اونجا. یا یک سال می‌رن و چون یه انتظارات عجیب غریبی دارن و بعد بهشون خوش نمی‌گذره و اینا رو می‌گن. که درست هم هست. اما حرف من اینه که اینا هم هست اما فقط اینا نیست.
من می‌گم بین هفتاد هزار نفر آدم، هزاران قطعه هنری و انواع مختلف موسیقی و سبک زندگی آدم می‌تونه اونی رو که سلیقه‌اش هست پیدا کنه اگه دنبالش باشه. وگرنه خب کثافت همه جای جهان هست. معبد و مسجد همه جا هست. برنینگ‌من هم جدای این جریان نیست. همین دیگه. شاید سال دیگه رفتم شایدم نه.

این عکس‌ها رو از برنینگ‌من های سال‌های مختلف ببینید. عکس‌های خوبی‌اند.

پی‌نوشت: چرا اینقدر خسته ام من؟

منتشرشده در بلوط, سفر | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

آن زمین تنیس

فکر می‌کنم هنوز دو ساعتی به طلوع مانده بود. من دیگر نا نداشتم روی پاهایم بیاستم چه برسد به رقصیدن. به دوستانم گفتم قربان شما من رفتم که بخوابم. یک کمی غر زدند که نصفه کاره نرو . سردم هم بود. گفتم با خستگی کنار می‌آیم با سرما نه. خدا حافظی کردم که بروم دنبال دوچرخه‌ (سه چرخه ام در واقع) بگردم. حالا پیدایش نمی‌کردم. قشنگ کلافه شده بودم که یادم نمی‌آید کجا گذاشتمش. سگ لرز هم می‌زدم. یک دختری آمد و پرسید که حالم خوب است. گفتم خوبم. فقط سردم است. گفت شال گردن دارد اگر می‌خواهم. می‌خواستم. شالگردنش را داد به من. تصمیم گرفتم راه بروم تا کمپ و فردا در روز برگردم و دوچرخه‌ام را پیدا کنم. اما خیلی راه بود. توی آن سرما. (می‌گفتند شب‌های برنامه امسال از سردترین شب‌های این سال‌ها بوده).

بعد یک پسری آمد و او هم پرسید که حالم خوب است یا نه. آدم‌ها اغلب هوای هم را دارند و اگر ببینید کسی حالش خوب نیست به خودشان اجازه می‌دهند که بروند بپرسند. خود من سعی می‌کنم زیاد حواسم باشد به بقیه. مخصوصا آب خوردن در بیابان مهم است. گفتم خوبم اما دوچرخه‌ام را پیدا نمی‌کنم. گفت که می‌خواهد با هم بگردیم گفتم باشه. گفتم یک سه چرخه قرمز است که جلویش یک قلب قرمز بالشی هم هست. اسمش هم هست «شوگر تیتز».*

خندید. بعد خودش را معرفی کرد و گفت اسمش مایکل است و از نیویورک آمده است. گفتم مطمئن نیستم اگر بلند اسم سه چرخه را صدا بزنیم جواب بدهد. گفت ممکن است شوگر تیتزهای دیگری پیدا کنیم! توی فلاسکش نوشیدنی داشت. گفت ویسکی است و اگر بخوری گرم می‌شوی. گفتم اگر تویش «جی»** باشد چه؟ گفت که پس خودش احتمالا زودتر خوابش می‌برد و من هستم که باید بروم سراغش!

کمی دنبال دوچرخه گشتیم تا من ناامید شدم و گفتم که من می‌روم خانه. گفت اگر اشکالی ندارد با من راه بیاید تا آنجا. گفتم کمپ خودت مگر آنطرف‌هاست. گفت واقعیتش نه. اما دلش می‌خواهد راه برود. گفتم باشد. توی خودم از سرما جمع شده بودم. گفتم من معاشر خوبی نیستم وقتی اینطور سردم است. گفت لازم نیست حرف بزنیم. راه افتادیم و خواستیم که بیابان را دور بزنیم. الان سخت است توضیح بدهم دور زدن شهر یعنی چه. شما تصور کنید که از کمربندی بخواهید بیاید به مرکز شهر.

باز رسیدیم به آن «آخرین واحه». من قمقه آبم توی سبد دوچرخه‌ام مانده بود. رفتم ازشان کمی آب گرفتم و برگشتم که یک دفعه مایکل گفت باورم نمی‌شود. گفتم چی شده. گفت اینجا یک زمین تنیس هست. راست می‌گفت. یک گوشه آن ته ته بیابان یک زمین تنیس درست کرده بودند. دور زمین چراغانی بود. کنارش یک درخت نارگیل هم چراغانی شده بود. یک جعبه بزرگ هم کنار زمین بود که تویش پر بود از راکت و توپ! وسط آن تاریکی، وسط آن سرما ما رسیده بودیم به یک زمین تنیس!

گفتم من ده سال است راکت تنیس دستم نگرفتم. سردم هم هست. مایکل گفت من به تو نگفتم که چه کاره ام! من در نیویورک مربی تنیس هستم. مربی تنیس در دانشگاه نیویورک.

من دیگر از هیچ چیز در برنینگ من تعجب نمی‌کنم. بعد از دیدن جهان که از چانکری آمده بود، دیگر انگار هیچ چیز عجیب نبود. گفت باور نمی‌کنی؟ گفتم چرا باور نکنم؟ گفتم اما من ده سال است تنیس بازی نکردم. آن وقتها هم خیلی بد بازی می‌کردم. گفت اصلا می‌فهمی که الان ما به چه چیزی رسیده‌ایم؟

نه که من از دیدن زمین تنیس در آن گوشه به وجد نیامده باشم، اما حال او خیلی غریب بود. می‌شد هم درک کرد. مربی تنیس باشی و از آن سر قاره آمده باشی و شب داری لطف می‌کنی یک دختر مست یخ کرده را می‌رسانی به چادرش و یک دفعه زمین تنیس می‌بینی. گفتم باشد. بیا بازی کنیم. اما من اگر یخ کردم و مردم بدان که مدیون سگم هستی.

ما آنقدر بازی کردیم که خورشید آمد بالا. آدم‌های زیادی آمدند، راکت گرفتند دستشان و بازی کردند و رفتند و ما نشستیم و نفس تازه کردیم و آب خوردیم و ویسکی خوردیم و دوباره بازی کردیم و من آنقدر گرمم شد که کتم را، شال گردنم را، کلاهم را، شلوارم را،‌بلوزم را و خلاصه تقریبا هر چه داشتم را از کندم بیرون. خورشید ساعت شش تقریبا تماما بالا ست. ما شاید تا هفت بازی کردیم. من شر شر عرق می‌ریختم.

حالا که فکر می‌کنم نمی‌دانم اسم این تجربه چه بود. هر چه بود تنیس نبود. یک چیزی بود مخلوطی از تاریکی، مستی، سرما، طلوع، آدم‌ها، بازی، کری خواندن‌های جدی، رقص، و …آن چهار پنج ساعت واقعا یکی از بهترین ساعت‌های برنینگ من امسال بود.

——–

*شوگر تیتز را نمی‌دانم چه به فارسی ترجمه کنم. شاید سینه بلوری بهترین ترجمه‌اش باشد. اسم رایجی برای رقاص‌هاست (استریپ‌ها). هم کمپی‌هایم لطف کردند و این اسم را روی سه چرخه نازنینم گذاشتند. تمام هفته جوک این بود که نوبت چه کسی است سوار شوگر تیتز شود!

** جی داروی نشاط آور و خواب آوری است که توی نوشیدنی‌ها می‌ریزند و باعث می‌شود طرف خوابش ببرد و به «دوای تجاوزRape Drug » شهرت دارد.

منتشرشده در بلوط, سفر | دیدگاه‌ها برای آن زمین تنیس بسته هستند

برقص!

گِلِن مال ایالت مین بود. ایالتی در شمال شرقی آمریکا. گلن کیسابیان. گفت سه جد قبلم از ارمنستان به آمریکا آمده اند. فامیلی ام یعنی قصاب. گفتم می‌دانم فامیلی‌ات یعنی چه.
گلن همان روز برای اولین بار DMT را تجربه کرده بود و داشتیم در مورد این حرف می‌زدیم که چطور وقتی به تجربه‌های مواد روان‌گردان قوی می‌رسد، ما در زبان روزمره کلماتی برای تشریح آنها نداریم و به سراغ کلماتی می‌رویم که به طور تاریخی بار مذهبی دارند. اینکه چطور مایی که به روح اعتقاد نداریم وقتی نمی‌توانیم حال‌مان را تشریح کنیم می‌گویم که روحمان از بدنمان جدا شده، در صورتیکه این برای این است که وصف دیگری نداریم و جفتمان شاکی بودیم از اینکه این روان‌گردان‌ها- مخصوصا روان‌گردان‌های طبیعی- قبلا توسط مذاهب مختلف امتحان شده و برایشان شرح حال مذهبی نوشته اند.
بحث طولانی و خوبی بود. دور آتش نشسته بودیم. صدای موسیقی از هر طرف می‌آمد. گاهی آدم‌هایی می‌آمدند و کمی گرم می‌شدند و بعد می رفتند. از دی ام تی رسیدیم به رسانه و انتخابات آمریکا و اینکه چرا ظرفیت شوخی پذیری مردم کم شده و از دست این «از نظر سیاسی درست حرف زدن» خسته شده‌ایم و دیگر نمی‌شود با هیچ کسی شوخی کرد و …یک جایی تام هم به ما اضافه شد. تام گفت که در یکی از کمپین‌های انتخاباتی هیلاری کلینتون کار می‌کند و مسئول آموزش یک کسانی است. یادم نیست چه. از من پرسید تو چکاره‌ای. گفتم حدس بزن. گفت پزشک! گفتم آفرین. درست است!
یک دفعه گلن پرسید یک سوالی بپرسم ناراحت نمی‌شوی. گفتم همین الان داشتیم حرف می‌زدیم که ملت چقدر زود ناراحت می‌شوند. نه. نمی‌شوم. گفت درست است که شما در ایران اجازه رقص ندارید.
گفتم درست است. اجازه رقص در فضای عمومی وجود ندارد. هر چند همه در خانه‌ها می‌رقصند.

بعد حرفی زد که هنوز تکرارش مرا می‌لرزاند. گفت: چطور می‌شود اجازه رقص در فضای آزاد را از کسی گرفت. رقص حقی است که همراه با تولد با هر انسانی می‌آید. ما در رحم مادرهایمان در حال رقصیم. Dance is your birth right

من ساکت شدم. پیش خودم فکر می‌کردم خیلی از حقوق انسانی آدم‌ها در همه جای جهان از آنها گرفته می‌شود. به بهانه مذهب، فرهنگ، امنیت و …اما من تا به حال به رقص و اینکه حق همه ماست که بتوانیم برقصیم اینطور نگاه نکرده بودم. شاید به خاطر اینکه آنقدر حقوق دیگری از ما گرفته شده (و می شود)‌که رقص یک چیز لوکس به نظر می‌رسد. اما مگر همین حرف را در مورد حجاب هم نمی‌زنند؟ در مورد حق تحصیل هم نمی‌زنند؟ در مورد خیلی چیزهای دیگر هم می‌زنند.

گلن گفت ناراحت شدی؟ گفتم نه. دارم فکر می‌کنم به حرفت. گفت من هم در یک خانواده تقریبا مذهبی بزرگ شدم. آنها هم سر خوشی با رقص ندارند. اصلا مشکل مذهب با رقص چیست؟ گفتم می‌توانیم کلی در این مورد حرف بزنیم یا برویم برقصیم. گفت من حالم خراب تر از این است که برقصم. تام گفت که من می‌آیم. خیلی رقصیدم آنشب. شاید بیشتر از هر شب دیگری. اولین باری بود که فکر می‌کردم این حق من است که اینطور برهنه زیر ستاره‌های صحرا برقصیم. این حق ماست.

منتشرشده در بلوط, سفر | دیدگاه‌ها برای برقص! بسته هستند