آدمی هستم که می‌دانم آشپزی‌ام خوب است و دستپختم هم. خیلی هم خوب است. برای همین خیلی دوست دارم یا بهتر بگویم کاملا لذت می‌برم برای کسانی که دوستشان دارم غذا بپزم. وقتی به من می‌گویند غذایت عالی شده از ته قلبم خوشحال می‌شوم و به آنها می‌گویم که حرفشان خوشحالم می‌کند. تعارف هم نمی‌کنم که لطف دارید و نه بابا اینطورام نیست. خیلی هم اینطورهاست.

الان با گوجه‌های باغچه، که دیگر جانشان تمام شده، اما همچنان عطرشان عالی‌است، یک پیاز قرمز، سه حبه سیر و سه ساقه رزماری، یک سس ماکارونی درست کردم که مادر بگرید. مشکل این است که اینها را در خانه داشتم، پاستا را نه!

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

https://www.instagram.com/p/BKPRXAfA4yA/?taken-by=levazand آدمها به گل‌هایشان به چشم بچه‌هایشان، به چشم اعضای خانه نگاه نمی‌کنند. گل اغلب یک وسیله تزئینی است (که هست). مردم به گل‌هایشان می‌رسند. واقعا هم به گل‌ها آب می‌دهند، و سعی می‌کنند کود و خاکشان را هم به موقع برسانند. اما این رسیدن با اینکه گل و گیاه اعضای خانه آدم باشد فرق دارد. با اینکه یک مجسمه باشد روی طاقچه که آدم هفته‌ای یکبار گردگیری‌اش کند فرق دارد.
آدم‌ها اگر از پس بچه دار شدن برنیایند، سعی می‌کنند بچه‌دار نشوند. آدم اگر بداند که خانه‌اش نور ندارد، که یادش می‌رود به گل آب بدهد، که خاک را نمی‌تواند عوض کند، که همه اش مسافرت است، گل نمی‌آورد توی خانه‌اش که بعد بمیرد و غصه بخورد.
آدم می‌خواهد بچه‌اش را هر روز ببیند. در تقویم نمی‌نویسد که هفته‌ای دو روز باید به بچه‌ام غذا بدهم. آدم که هر روز برود پای گلدان، می‌فهمد که خاک الان خشک است یا نه. حالا می‌خواهد یک روز بعد از آب دادن باشد یا هفت روز. آدم اگر هر روز با بچه‌اش حرف بزند، بعد اگر بچه بگوید فلان جایم درد می‌کند، یک حشره روی برگ، را نمی‌گذارد تا نوبت آب دادن بعدی، ببرد دکتر، حشره را بردارد. شته را بکشد. آدم اگر برود مسافرت به بچه نمی‌گوید دو هفته توی این اتاق بمان من برمیگردم زود بهت غذا می‌دهم! آدم هوای خانه را برای سلامت بچه تنظیم می‌کند.
می‌دانید می‌خواهم چه بگویم؟ اگر در خانه گل دارید باید برایشان وقت بگذارید. حالا نه اندازه حیوان و بچه. اما هر روز باید به سراغشان رفت. ببینید وضعشان چطور است. رویشان را باید به سمت آفتاب عوض کرد یا نه. خاکشان چطور است. اگر دو هفته مسافرت هستید، باید برایشان یک فکری بکنید. نمی‌توانید فقط یک روز در میان آب دهید، که برای خیلی از گل‌ها خیلی میزان زیادی آب است، و بعد بگویید چرا مرد. نمی‌توانید خاک خوب برایش آماده نکنید و بعد بگویید چرا مرد. که دو هفته یکبار به سراغش نروید چون کاکتوس است!
گل‌ها جان دارند. حیات می‌آورند به خانه، به دنیا. حواستان باشد.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

رفتم ماشینم را بدهم بشویند. ماشین خاکی بود. همان خاک سفید چسبنده بیابان که سخت تمییز می‌شود.
به مسئول کارواش گفتم همان سرویس ۲۳ دلاری همیشگی. گفت برای تمییز کردن این می‌شود ۱۰۰ دلار. برای ماشین‌هایی که از برنینگ‌من آمده اند. گفتم من که نمی‌گویم کار دیگری غیر از همان کار همیشگی کنید. شما همانقدر وقت بگذارید، همان طور تمییز کنید. اگر نشد با من.
گفت نه. نمی‌شود.
عصبانی شدم.
با شدت دنده عقب گرفتم و از کارواش آمدم بیرون. یک جایی نزدیک خانه دیدم سرعتم نزدیک به شصت مایل است. (سرعت مجاز ۳۵ بود). دیدم ضربان قلبم خیلی تند شده. دیدم آنقدر از دست مردک در کارواش عصبانی‌ام که می‌توانم بزنم صورتش را خورد کنم.
آمدم نشستم لبه تخت. ضربان قلبم پایین نمی‌آمد.
هی به خودم گفتم گور بابایش. فوقش دیگر نمی‌روی آنجا.

اما مسئله ام اصلا دیگر کارواش نبود. من آدم سختگیری نیستم. دیگر نیستم. کم عصبانی می‌شوم. خیلی کم. اما یادم آمد یکی دوبار اخر که عصبانی شدم، همینطور شد. یعنی عصبانیتم آنقدر شدید شد که در لحظه می‌توانستم هرکاری بکنم. ضربان قلبم بالا می‌رود و همه چیز تند می‌شود.

پدربزرگم هم مشکل عصبانیت داشت وقتی زنده بود. البته او همه عمرش داشت. چند وقت قبل داشتیم با مامان حرف این را می‌زدیم که چرا هیچ وقت کسی فکر نکرد که شاید اینهمه عصبانیت بیماری باشد.

حالا نمی‌خواهم بگویم که من هم دچار بیماری عدم کنترل عصبانیت شده‌ام. اما عصبانیت خودم را- حتی اگر سالی دو بار اتفاق بیافتد- دیده‌ام. از آن ترسیده‌ام. احساس می‌کنم وقتی عصبانی‌ام می‌توانم همه چیز را خراب کنم. از دست خودم عصبانی بودم که اصلا چرا باید سر یک مسئله به این بی‌خودی اینطور رانندگی کنم، حال جسمی‌ام این طور بشود. نتوانم خودم را کنترل کنم. گفتم آخر فاک یو گفتن به کارگر بدبخت کارواش چه فایده‌ای دارد. در عصر و زمانه‌ای که می‌توانی بروی بهشان صفر ستاره بدهی در Yelp و ازشان آنجا بد بگویی که بازارشان کساد شود.

این عصبانیت خیلی ترسناک بود. بدی‌اش این بود که در لحظه اصلا نفهیدم که دارد اتفاق می‌افتد. من استاد آرام کردن خودم هستم. می‌توانم ضربان قلبم را پایین بیاورم. اما اگر بفهمم که دارد اتفاق می‌افتد. فکر کردم اگر لورکا توی ماشین بود و من با آن سرعت رانندگی می‌کردم و میرفتم توی درخت چه می‌شد.

می‌دانم این قرص‌های نارکلپسی در تند کردن همه چیز زندگی‌ام بی‌تاثیر نیستند. اما چه کنم؟ آن را نخورم که باید همه اش بخوابم.

ترسیده‌ام. از خودم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

شما بخوانید تونل وحشت

دوشنبه شب بود. دومین شبی که من در بیابان بودم.
برنامه بیابان‌گردی را معمولا از ساعت ۱۱ شروع می‌کردیم و اغلب یکی دو ساعت بعد از طلوع برمی‌گشتیم به چادرهایمان که یکی دو ساعت، قبل از شروع توفان خاک و گرمای سوزنده خورشید بتوانیم بخوابیم.

قرار گذاشتیم آنشب پیاده برویم. (بیابان خیلی بزرگتر از این حرف‌هاست. باید دوچرخه داشت. اما گفتیم با مغز روی اسید خیلی نمی‌شود یک گروه ده یازده نفره را کنار هم گذاشت. این شد که پیاده رفتیم. کلا وضغ اینطور شده بود که هر نوری را یک طرف می‌دیدم می‌گفتیم برویم سمت آن. نمی‌دانم چند ساعت گذشته بود که از دور یک بنای مستطیل شکل صورتی دیدم. مثل یک سری پشه که جذب نور می‌شوند، ما هم رفتیم سمت آن. بنای تقریبا بزرگی بود. شصت هفتاد متر شاید طولش بود. طرح‌های اسلیمی آشنایی رویش داشت که مرا خوشحال کرد. یک تونل بود که دو سرش باز بود. آدم‌ها را می‌دیدم که از هز دو طرف وارد و خارج می‌شوند.
ما هم گفتیم برویم تو. این بزرگترین اشتباه تاریخ بود!
ما هم به صف شدیم. تونل دوتا صف داشت. یکی صف رفت (از راست) و یکی صف برگشت (از چپ). آدم‌هایی که از رو به رو می‌آمدند یکی یکی ما را بغل کردند و از این مزحرفات برنینگ منی گفتند (welcome home! happy burn! breath! …) از همین مزحرفات. ما هم یکی دو تا را بغل کردیم و بی‌توجه به احساس خوشحالی عظیمی آدم‌هایی که از تونل بیرون می‌آمدند ما هم به همان کار ادامه دادیم! یکی از آنها که بیرون می‌آمد گفت ای آخرین آغوش! هیچ وقت اینقدر از به آغوش کشیدن کسی خوشحال نبودم! ای کاش ما توجه می‌کردیم به این علائم!
ما وارد تونل شدیم. و البته شروع کردیم به آغوش کشیدن تک تک آدم‌هایی که از رو به رو می‌آمدند. یعنی برای اینکه یک قدم جلو بروی باید یک نفر را که از رو به رو می‌آمد بغل می‌کردی. بغل برنینگی‌منی هم بغل شل نیست. باید سفت بغل کرد. یک نفر، دو نفر، سه نفر،…شما حساب کنید که در یک صف بهم چسبیده شصت متری که همه تنگ به تنگ هم چسبیده اند چند نفر را باید بغل کرد.
بغل‌های اول خب مشکلی نداشت. آدم همچنان لبخند به لبش بود. اما از یک جایی دیگر آدم فکر می‌کند این تونل وحشت تمامی ندارد. یک جایی فکر کنم قیافه روی اسید من آنقدر وحشتناک بود که آدم رو به رویی گفت تو چرا حالت خوب نیست! تو یک بغل طولانی لازم داری! مرا بغل کرد و شروع کرد به شمردن: پانزده، چهارده، سیزده…
نمی‌دانم چقدر طول کشید که ما ده نفر از آن تونل وحشت بیرون بیاییم. آمدم بیرون دیدم بچه‌ها از فرط خنده هیستریک پخش زمین شده‌اند! همه دچار یک ترامای جدی بغل شده بودیم! نمی‌توانستیم بفهیم که واقعا کارکرد آن تونل این بود یا اینکه از یک جایی آدم‌ها فکر کردند خوب است همدیگر را بغل کنند و از این مزخرفات به خانه خوش آمدی و برن‌تان مبارک به هم بگویند! نمی‌فهمیدیم که چرا نشانه‌های اولیه را نفهیدیم و وارد شدیم. نمی‌فهمیدیم که چرا ادامه دادیم.

الان شاید نشود آن حال را وصف کرد. قیافه‌ آدم‌های تراما زده‌ای که از رو به رو می‌آمدند. مغز ما روی اسید که قیافه‌ آنها را، فضای نورانی تونل را چطور می‌دید، اینکه تمامی نداشت. اینکه ما، یا حداقل من، زبانم بند آمده بود و در جواب آدم‌های الکی مهربان رو به رو هیچی نمی‌گفتم و یک لحظه رفته بودم توی آن جلد خودم که نمی‌توانم لبخند‌های الکی را تحمل کنم و واقعا نزدیک بود بگویم که من دیگر هیچ‌کدامتان را بغل نمی‌کنم!
چند روز که از آن تراما گذشت، برگشتیم به تونل. دیدیم نه خبری از آدم‌هاست نه کسی کسی را بغل می‌کند. یک کار هنری زیباست در وسط بیابان.
***

حالا آمده‌ام بگردم ببینم اسم کار چه بود و سازنده‌اش چه کسی!
مشخص شد که اسم کار «روشنایی» است. نه اینکه من ترجمه اش کرده باشم به روشنایی. نه. اسم کار واقعا Roshanai است. بروید وبسایت آقای چارلی گدیکن (اسم فامیلش نمی‌دانم چطور به فارسی تلفظ می‌شود) را ببیند. دوستمان یک ایرانی آمریکایی است که از نژادپرستی و ضد مسلمان بودن فضای آمریکا به تنگ آمده است و این تونل را ساخته که راهی به سوی نور باشد!

رفقایم می‌گویند از وقتی تو را شناختیم، پشت هر وحشتی که تجربه می‌کنیم یک ایرانی ایستاده است.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای شما بخوانید تونل وحشت بسته هستند

«برنینگ‌من» رو همونی که هست می‌گم. به عنوان اسم خاص. مرد سوزان ترجمه فارسی جالبیه. ولی برنینگ‌من نمیشه.

***
تجربه امسال با دو دفعه قبل یه سری فرق‌های اساسی داشت. اولین باری بود که خودمو عضو گروهی (که بهشون می‌گن کمپ در برنینگ‌من) حس می‌کردم. سال اول کنار کمپ یکی از دوستانمون چادر زده بودیم و با اونکه آدم‌های نازنینی بودند، اما من عضویتی به گروه نداشتم. پارسال هم -که دفعه اولی بود که با این گروه امسالیم می‌رفتم- حس خاصی بهشون نداشتم. تقریبا همه رو بار اول بود که می‌دیدم. آشنای من هم نبودن. آشنای دختری بودن که پارسال باهم رفته بودیم. (امسال نه). اما در طول یک سال گذشته، آدم‌های این گروه،‌یا حداقل تعدادی از اونها، تبدیل به دوستان خوبم شده بودند. این بود که امسال در واقع با دوستانم می‌رفتم.

برنامه یک هفته است. روز آخر همیشه روز کارگر اینجاست. اولین دوشنبه ماه سپتامبر. بنابراین تاریخ برنامه همیشه با اون تنظیم میشه. سال‌های قبل من همیشه سه شنبه رفته بودم تا یکشنبه. اما امسال همه هفته رو رفتم. (البته باز هم برای مراسم سوزووندن معبد نموندم.)

امسال برای اولین بار به طور جدی شب‌های برنینگ‌من رو تجربه کردم. سال‌های قبل شب‌هایی بود که تا صبح رقصیده بودم و گشته بودم، اما نه شش شب کامل. (فقط یک شب رو کامل خوابیدم). بقیه خواب‌ها در طول روز اتفاق افتاد. کاملا می‌شه گفت که شب‌هاش یک دنیای دیگه است. نه لزوما خوب‌تر یا بدتر. مطمئنا سردتر، اما متفاوت با روز. تازه آدم می‌فهمه این آثار هنری رو اینطوری ساختن برای مغز آدم‌های روی اسید در شب‌ها!

تجربه دیگه هم اومدن کسی بود که نه قرار بود بیاد، نه من فکرشو می‌کردم بیاد، نه امیدوار بودم که بیاد. منتها ما ها هم حق داریم یه وقتایی آرزوهامون برآورده بشه. این بود که فهمیدم چقدر کیفیت بودن تو اون فضا می‌تونه بسته به همراه آدم فرق داشته باشه.

یه فرق اساسی دیگه هم این بود که خیلی کمتر از دو سال دیگه آدم تازه دیدم. احتمالا از خستگی. شاید هم به خاطر آدم‌های خوبی که دور و برم بودن. این رو البته نمی‌خوام بذارم تکرار بشه. برنینگ‌من تجربه آدم‌هاست نه بیابون و خاک و دوا و مجسمه و موسیقی و رقص. این رو امسال کم داشتم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

مرد سوزان ۳

امسال هم رفتم برنینگ‌من. خیلی با سال‌های قبل فرق داشت. می‌نویسم. یعنی امیدوارم بنویسم. اینو اینجا می‌ذارم که خجالت بکشم که بنویسم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای مرد سوزان ۳ بسته هستند

وقتی جولای پارسال، وسط تابستان، رفتم خانه آلامیدا، (من دیگر آنقدر خانه به خانه کرده ام که خانه ها را با اسم شهرهایشان می‌شناسم) یک گل رونده خشک شده توی یک گلدان پلاستیکی که نصف خاک‌هایش ریخته بود،‌ کنار تلوزیون توی هال افتاده بود. دیدن گل خشک شده برای من مثل دیدن مرده است. قلبم همانطور می‌گیرد. گل را از توی خاک در آوردم و گذاشتم توی آب. نمی‌دانستم زنده می‌ماند یا نه. تا وقتی آلامیدا بودیم، گل همان یک شاخه ماند. توی همان لیوان آب. کنار نور بود. جایش خوب بود. اما تکان نمی‌خورد. گل را با خودم آوردم این خانه. (اسمش را بگذاریم خانه ال سریتو). از توی آب درش آوردم. هنوز همان یک شاخه بیست سانتی بود. بدون برگ. هشت ماه قبل. اول ژانویه.

برگ داده، شاخه زده، دارد می‌پیچد می‌رود بالا. برگ‌هایش خیلی درشت‌تر از برگ‌هایی هست که من در گل‌های این مدلی دیده‌ام. روزها با نور خورشید می‌ٰرقصد. صبح‌ها به سمت جپ و عصرها به سمت راست تکان می‌خورد. رشدش آنقدر سریع است که انگار میبینم هر روز دارد چند سانتیمتر بلندتر می‌شود.

داستان این گل واقعی است. مثل داستان منِ هشت ماه قبل و منِ حالا.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

تمام لذت ادبیات به شرحش از جزییات است. جزیاتی که آدم را غرق می‌کند در زیبایی توصیف. دارم یک کتاب می‌خوانم که شرح ماجرایشان فوق العاده است. الان دیدم یک صفحه فقط نوشته که وقتی دخترهایش را بغل می‌کند چه چیزهایی را به یاد می‌آورد.
فکر کنم برای همین است که من اگر یک روز هم می‌توانستم، حالا دیگر نمی‌توانم کتاب بنویسم. من دیگر شرح جزییات نمی‌دهم. می‌گویم اتاقم قشنگ است. اما چرا قشنگ است؟ چرا پرده‌ها سبز هستند؟ چه سبزی هستند، چرا این مدل، و….تنها یک قسمت اتاق است. واقعیت این است که من شرح جزییات را اصلا مهم نمی‌دانم. نه تنها مهم نمی‌دانم بلکه شرح آنها را اصلا جالب هم نمی‌یابم. یکی که چیزی تعریف می کند هی با خودم می‌گویم خب حالا بگو آخرش چی شد. خودم هم نمی‌توانم یک داستان را با جزییات تعریف کنم. حتی اگر یادم هم مانده باشد توصیفشان را بیهوده می‌دانم. اینطور نبودم. می‌توانستم بنویسم. اما هی دایره لغاتم مخصوصا در فارسی کمتر و کمتر شده است. آدم برای اینکه خوب بنویسد باید خوب بخواند. تنها راهش همین است. اما من دیگر فارسی نمی خوانم. کتاب خوب فارسی نمی‌خوانم. سال‌هاست که خواندن غالب من به زبان انگلیسی است. اما نوشتنم را به انگلیسی هنوز اصلا نمی‌پسندم برای نوشتن یک شعر یا یک داستان با آن شرحی که می‌خواهم. مشکل یاد گرفتن زبان دوم در بزرگسالی این است که آدم خیلی از لغاتی را که می‌داند و معنایشان را می‌فهمد در نوشتار یا گفتار خود استفاده نمی‌کند. برای من اغلب آن کلمه زیباتر به یادم نمی‌آید و به جایش کلمات ساده می‌نویسم. برای همین نوشتار انگلیسی خودم را دوست ندارم. فارسی نوشتنم هم که هر روز بدتر و بدتر می‌شود یعنی دستور زبان بلدم بدون اینکه کلمات و عبارات را استفاده کنم. اصلا این یکی از دلایل اصلی ننوشتن در اینجاست. من دیگر نوشتار خودم را دوست ندارم.
بعد هم هر بار بر می‌گردم کتاب فارسی بخوانم می‌بینم که وقتی آنقدر کتاب‌های خوب انگلیسی نخوانده دارم که ادبیاتشان بسیار قوی‌تر از آن چه که ما این روزها در فارسی می‌خوانیم است و من چرا باید آن را نخوانم وقتی هدف من از خواندن ادبیات لذت است و دیگر این با زبان فارسی به من دست نمی‌دهد.
باید احتمالا برگردم و کمی حافظ بخوانم. سعدی و نیما. شاید نشستم دوباره همسایه‌ها و داستان دو شهر را بخوانم.

یادم باشد یک بار توضیح دهم که حالا اما سوالم برای خودم این است که آیا این جزییات را اصلا می‌بینم. و حتی اگر در لحظه ببینم دیگر به یادم نمی‌ماند. این قصه دیگری است که الان حالش را ندارم بنویسم. های ام.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

خودم را شخم می‌زنم که اینهمه انکار از کجا می‌آید. چرا نمی‌توانم قبول کنم. قبولش کنم. وضعیت را قبول کنم. لذتش را ببرم.
می‌ترسم. از اعتماد می‌ترسم. از رفتنش می‌ترسم. آنقدر که خودم خواهم رفت. از اینهمه ناامنی کلافه شده ام. من آدم لذت از لحظه بودم. حداقل فکر می‌کردم که بودم. حالا هیچ چیزی در لحظه نیست که مرا از فکر آینده جدا کند.
دوست داشتنش را باور دارم. اما نمی‌توانم دل بدهم. من آدمی نیستم که تعهد بخواهم. یا تعهد بدهم. اصلا فکر نمی‌کنم این گفتگو بین دو آدم دلداده لزومی داشته باشد. گفتن متعهد بودن تعهد نمی‌آورد. الان هم درد من تعهد نیست. ناامنی که دارم از آن نمی‌آید. از تجربه‌هایم می‌ترسم. از آدمها می‌ترسم. از همه. از دوستانم هم.
حالم خوب نیست.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

My church offers no absolutes
She tells me, “Worship in the bedroom.”
The only heaven I’ll be sent to
Is when I’m alone with you

I was born sick
But I love it
Command me to be well
Aaay. Amen. Amen. Amen.

Take me to church
I’ll worship like a dog at the shrine of your lies
I’ll tell you my sins and you can sharpen your knife
Offer me that deathless death
Good God, let me give you my life

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند