From Santa Barbara

منو هوایی کردی که ملوک؛

———–
الان دیدم لوا چهار ماهه که رفته. رها رو یادم نمیاد کی رفت. انگار خیلی وقت پیش. تصویر رفتنش هنوز تو ذهنمه ولی. تو گولیتا بیچ نشسته بودیم با پگاه و داشتیم ازش خداحافظی می کردم. که بره. شاید برای همیشه. شاید هم نه. کی می دونه.
پگاه که رفت احساس کردم پشتم رفته. یهو حس کردم یکی بوده که خیلی این چند وقت بهش تکیه کرده بودم. همیشه واسه همه چی نصیحتم کرده و حرص خورده:)
دلم واسه خونه شون تنگ شده. واسه طوطیا که جیغ بزنن. لعنتی داره بارون میاد و این دل لعنتی من گرفته. هوس اون شومینه خونتونو کردم. بیایم لم بدیم رو مبل، شراب بخوریم و کنار آتیش حرفای “بی ناموسی:”بزنیم:) بعد تصمیم بگیزیم فیلم ببینیم و هیج وقت به نتیجه نرسیم و آخرشم “هاو آی مت یور مادر” یا”مانک: ” ببینیم:)
دلم واسه خونه پر از شمع و دود لوا تنگ شده. با بطری های شراب همیشگی. صدای موسیقی که همیشه میومد. پگاه که یهو مامان بزرگ می شد. رها که قهقهه می زد. از ته دل. گاهی:)
خلاصه اینکه بارون میاد و من تنهام. شما هم شاید تنهایین. نمی دونم. هدفم غر نیست. همه چی خوبه ولی متفاوت.
جالب اینه که همیشه زود عادت می کنیم. به اون چیزی که هست. نمی دونم چرا دارم این ای میل و میزنم.
شاید دلم تنگتونه.
امیدوارم خوشحال باشین.
دوستون دارم

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.