بایگانی دسته: بلوط

فکر می‌کنم تقصیر مامانم است که من تولد بازی دوست دارم. تولد من ۱۷ اسفند بود (و خب هست) و همیشه نزدیک به عید بود و شلوغی های آن زمان. اما مادرم هیچ وقت یادش نمی‌رفت. همیشه یک تولد کوچکی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

پرسیدم خب سفر چطور بود. گفت خوب بود خیلی. خوش گذشت. گفتم خب؟ گفت خب چی؟ گفتم خب دیگه چی؟ گفت خب دریا قشنگ بود. کلی خندیدیم. جاده خوب بود. عشق‌بازیمون خوب بود. بعد یک نگاهی به من کرد. گفتم. … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

اینکه آدم می‌دونه اگه فلان کار رو بکنه (که باید بکنه) دردش می‌آید، از دردش چیزی کم نمی‌کنه. مثل اینکه شما بدونید سیلی می‌خورید. خب آماده می‌شید، اما درد رو که کاری نمی‌شه کرد که. برای بار هزارم.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

من می‌تونم تا صبح بشینم اینجا تحلیل کنم که چی شد و چرا شد. اما می‌دونی، با وجود همه اینها،‌ اگه من می‌تونستم سقوط آزاد کنم، اگه تو پریدنت رو منوط به پریدن من نمی‌کردی، …اگه ما عاشق هم بودیم … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بودن یک آدم دیگه کنار آدم چیز قشنگیه. خیال آدمو جمع می‌کنه‌، دلش رو قرص می‌کنه، یکی هست غرهای آدم رو بشنوه،‌ آدم می‌تونه باهاش مشورت کنه، تصمیم بگیره، ظرفا رو بشوره، خرید کنه، خونه اش همیشه غرق گل باشه، … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

نمی‌دونم دلم می‌خواست می‌شد یا نه. می‌دونم تلاش کردم بشه. اما نمی‌دونم اصلا می‌خواستم چی بشه. شاید من این وسط دنبال شناخت خودم بودم. همینقدر خودخواهانه که گفتم. دلم می‌خواست یه آدمی که اصلا منو نمی‌شناسه، هیچی در موردم نمی‌دونه، … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

گفت بی‌خدایی برات پوچی نیاورده؟ گفت مذهب یا خدا دیگه دغدغه من نیست. بزرگترین دغدغه‌ام از شونزده سالگی تا شاید بیست و یک سالگی بود. تمام شد. دیگر نه بهش فکر می‌کنم نه برایم مهم است. وقتی هم به چیزی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

همه روز آدم‌های تازه می‌آیند که خانه را ببینند. من لبخند می‌زنم و چیزی نمی‌گویم. حمیرا اول گفت چه وقت‌هایی خانه نیستی که آن وقت‌ها بیایند. گفتم من از خانه کار می‌کنم. بنابراین همیشه خانه‌ام. آدم‌ها احترام می‌گذارند و نگاه … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

بخش سختش اینه که آدم دلش تنگ میشه و «نمی‌تونه» بگه. یعنی «نباید» بگه.

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند

یک ور مغزم یک فرشته صورتی ایستاده و به من می‌گوید که ببین خانوم! قشنگ! خوشگل! مو نمدی! یک مدتی سختی تحمل کن تا وضع بهتر شود. (به عقیده فرشته وضع بهتر می‌شود.) یک مدتی توی دهات و جنگل زندگی … ادامه‌ی خواندن

منتشرشده در بلوط | دیدگاه‌ها برای بسته هستند