چند هفته قبل در فیس بوک پیغام داده بود که شما هم داری میایی بیابون! گفتم آره. آدرس کمپهامون رو به هم دادیم و قرار شد اونجا هم رو ببینیم.
همزبانی بود که هلند زندگی میکرد.
روزهای آخر درگیری زیاد بود. فقط آدرس «فایر چت»هایمان را هم به هم دادیم و من گفتم که سه شنبه میرسم.
بعد آنجا همدیگر را دیدیم. اسم «پلایا»یش آپریل بود. پلایا اسم شهری است که در «صخره-سیاه شهر» ساخته می شود هر سال.
آمد و کمی حرف زدیم. من حدسم این بود که مرا از اینجا میشناسد. آنقدر خوب میشناخت که میدانست حرف زدن از وبلاگ مرا نا-راحت میکند. اصلا حرف بلاگ هم نزدیم.
با هم رفتیم دوچرخه سواری. خیلی هم حرف نمیزدیم. من راحت بودم با سکوت و فکر کنم آپریل هم. بعد عادت کردیم هر روز یک بار میرفتیم یک جا بستنی یخی بخوریم. رفتم هم کمپیهایش را دیدم. جک به من یک لیوان دست ساز سفالی داد و یکی دیگر از هم کمپهایش هم یک روسری. خودش هم یک روز ناهار برایم پاستای خوشمزه پخت. دو روز آخر هم را ندیدیم. الان که اینها را مینویسم دلم میخواهد دوچرخه ام را بردارم و بروم کمپشان که با هم برویم بستنی یخی بخوریم. هر روز کمپشان هات داگ و جین و تانیک میداد و من هر روز میخواستم بروم و هر روز خرابتر از این بودم که بروم.
یک روز کمپ ما بود. حرف این بود که باید برای عکس گروهی لباس آبی بپوشیم و من گفتم که من لباس آبی ندارم. فردایش که از خواب بیدار شدم دیدم توی سبد دو چرخه ام یک تاپ آبی هست و یک کرم مرطوب کننده لب. خودش رفته بود.