من خیلی در خصوص اینکه موقع معرفی خودم چی رو باید به عنوان هویت اصلی ام انتخاب کنم فکر نمی کنم. معمولا بسته به جا و مکان یه چیزی میگم. اما یه چیزی رو که خیلی مطمئنم اینه که از وقتی وبلاگ نویسی برام جدی شد این هویتش هم برام موند و هرچی بیشتر جلو رفت پررنگ تر هم شد. حالا هم همون وبلاگ نویسم.
آخرای سال ۱۳۵۹ بدنیا اومدم. بیست و دو سه سالم بود با خانواده ام مهاجرت کردم به آمریکا. سه چهار بار رشته دانشگاهی عوض کردم. تازگی ها دکترام رو هم ول کردم و این وسط یه مدت غرب آمریکا بودم و یه سالی هم در شرق آمریکا مشغول کار. آخرای سال دو هزار و سیزده باز برگشتم شمال کالیفرنیا. یه جایی نزدیک سان فرانسیسکو. سگی دارم به اسم لورکا که همه زندگی من شده و دیگر اتفاقات هر روزه. سفر هم گاه گداری میرم. چای هم گاهگداری می نوشم.
اینجا هم همیشه تمرین نوشتن کردم. هیچ وقت هیچ چیزی کاملا واقعی نیست و هیچ داستانی هم خالی از واقعیت نیست. شما هر چی رو میخواهید جدی بگیرد هرچی رو هم نمیخواهید نگیرید. نوشتن واسه من مثل یه دارو واسه مرضهامه. واسه همین اگه فقط قفسه داروها رو میبینید ممکنه فکر کنید یه مریض داغونی اینجا خوابیده. اونم ممکنه.
من اینجا از زندگی روزمرهام مینویسم. اتفاقاتی که یا در جلوی چشمم یا توی سرم میافته. دنبال مطلب جدی و علمی هم نگردید اینجا. اونا رو جاهای دیگه مینویسم. زندگی روزمره من گاهی تنها هیجانش سوراخ جوراب رنگ پامه. آدمی که اینجا هست، ممکنه هیچ ربطی به آدمی که شما تو دفتر کارش یا تو خیابون یا تو جلسه اداری یا توی مهمونی میبینید نداره. میگم که نخوره تو ذوقتون.
اما با همه اینها، اینکه من اینجا هستم تو زندگیم، کارم، درسم،رفقام، دشمنام حتی، همه و همه مدیون این بلوطی هست که جلوی چشمتونه. واسه مهاجرها مهاجرت همیشه نقطه تغییر مسیر زندگیه. برای من مهاجر، بلوط مرکز همه تغییرات بود. نمیدونم بدون بلوط الان کجا بودم یا زندگیم چطور بود. نمیخوام هم بدونم.
لوا زند