حالم خوش نبود و نرفتم سرکار. به جاش یکنفس این کتاب رو خوندم.
بدون شک یکی از بهترین کتابهایی بود که در این سالها خوندم. سرگیجه از این همه کاراکتری که به این خوبی و قدرت کنار هم چیده شده بودند. نمیدونم به فارسی ترجمه شده یا نه. به اسدالله امرایی ایمیل زدم امروز و گفتم این کتاب رو ترجمه کنید! دیدم فارسی ترجمه شده به اسم «بازدید با جوخه احمقها». به نظرم اگه متن رو آدم بخونه خیلی «احمق» معنا نداره اون کلمه goon و بیشتر به آدمی میخوره که ما در زبان عامیانه خودمون بهش میگم کسخل. به نظرم شاید ترجمهاش باشه دیدار با دار و دسته کسخلها. (به خاطر اینه که من تاحالا مترجم نشدم. این وضع ترجمه من خواهد شد.)
یک فصل کتاب پاورپوینت هست. پاورپوینت بچه یکی از کاراکترها که البته خودش هم طبعا میشه کاراکتر تمام یک فصل.
همراهی داستان با موسیقی راکی- که آدم وسط خوندن متوجه میشه چطور داره توی داستان شنیده میشه- یه اصل دیگه هست. شاید فصل اول و دوم هنوز به نظر ساختارسازی معمولی هست، اما یه دفعه آدم میافته توی این چرخ و فلک کارکترها و زمانها که شاید تنها ربطشون بهم یک کاراکترای در جای دیگری از زمان و مکان باشه.
کتاب رو که خریدم اصلا نمیدونستم چی هست. بعد از خریدنش دیدم توی صفحه اولش نوشته که پولیتزر برده و یه عالمه جایزه دیگه. یه حس غرور خوبی از انتخابم با چند دقیقه ورق زدن کتاب تو کتابفروشی بهم دست داد. از اونها که آدم اگه بشنوه یکی دیگه میگه از این چس پزهای روشنفکری. از همونها که ای ول. هنوز حست کار میکنه. دیشب که تمام شد دیگه از بس آبجو خورده بودم مست بودم. فصلهای اخر برام مثل فیلم سینمایی شده بود. انگار داشتم میمردم که ببینم چی میشه در حالی که میدونستم کاملا قراره هیچ اتفاقی نیافته در آخرش و اصلا آخر نداره که همینطور هم بود.
اما تو مستی این نقشه کاراکترها رو روی میزم کشیدم:
امروز که داشتم برای آقای امرایی ایمیل میزدم، دنبال لینک کتاب میگشتم که این صفحه رو پیدا کردم. حسم قشنگمثل این بود که ای ول! حس کتاب برای یه عالمه آدم دیگه هم میتونه همین باشه که باید نقشهاش رو کشید. حال خوبی دارم الان.