وقتی جولای پارسال، وسط تابستان، رفتم خانه آلامیدا، (من دیگر آنقدر خانه به خانه کرده ام که خانه ها را با اسم شهرهایشان میشناسم) یک گل رونده خشک شده توی یک گلدان پلاستیکی که نصف خاکهایش ریخته بود، کنار تلوزیون توی هال افتاده بود. دیدن گل خشک شده برای من مثل دیدن مرده است. قلبم همانطور میگیرد. گل را از توی خاک در آوردم و گذاشتم توی آب. نمیدانستم زنده میماند یا نه. تا وقتی آلامیدا بودیم، گل همان یک شاخه ماند. توی همان لیوان آب. کنار نور بود. جایش خوب بود. اما تکان نمیخورد. گل را با خودم آوردم این خانه. (اسمش را بگذاریم خانه ال سریتو). از توی آب درش آوردم. هنوز همان یک شاخه بیست سانتی بود. بدون برگ. هشت ماه قبل. اول ژانویه.
برگ داده، شاخه زده، دارد میپیچد میرود بالا. برگهایش خیلی درشتتر از برگهایی هست که من در گلهای این مدلی دیدهام. روزها با نور خورشید میٰرقصد. صبحها به سمت جپ و عصرها به سمت راست تکان میخورد. رشدش آنقدر سریع است که انگار میبینم هر روز دارد چند سانتیمتر بلندتر میشود.
داستان این گل واقعی است. مثل داستان منِ هشت ماه قبل و منِ حالا.