جایی که در آن اقامت دارم تقریبا پنجاه دقیقه با محل کارم فاصله دارد. پیش یکی از دوستان دوران بچگیام ماندهام. بیست سال اول زندگی تقریبا هر هفته همدیگر را میدیدم. برای اینکه برویم چند روز پیش هم بمانیم گریه میکردیم. اما بعد او یک دفعه در نوزده سالگی شوهر کرد و آمد آمریکا. (آن موقع باید میگفتم که رفت آمریکا). من از شوهرش خیلی بدم میآمد. دلیل داشتم. اما دلیلم را نمیگفتم. فکر میکردم نباید زندگیشان را خراب کنم. آمدند آمریکا و جدا شدند. مثل همه ما. الان یک شوهر دیگری دارد. شوهرش هم خوب است. اما ما دیگر هیچ حرفی برای گفتن به هم نداریم. رسما هیچ حرفی نداریم. گاهی حرف آدمهای همان بیست سال اول زندگی را میزنیم، اما پانزده سال است هیچ حرف دیگری اضافه نشده. گاهی در مورد مارک لوازم آرایش با هم حرف میزنیم و به من میگوید چه کرمهایی را بخرم که اغلب پول من نمیرسد به آنها. اما یک چیزی هست. یک چیزی هست که همان بیست سال اول ساخته شده که ما با هم راحتیم. از من نمیپرسد که شب کجا هستم و کی میایم و چرا یک شب لایعقلم و یک شب گریه میکنم. فقط می گوید که هوا برفی است. مثل آدم رانندگی کن.
حالا اصلا شروع نکردم که در مورد دوستم حرف بزنم. خواستم برنامه زندگی این چند هفته را بگویم. صبح خیلی زود بیدار میشوم و میروم سر کار. یک ماشین کوچک کرایه کرده ام که در برف و بوران میلرزد. اول هفته پنج تا تخم مرغ آب پز میکنم و روزها به عنوان صبحانه میخورم. همان اول هفته میروم تریدر جوز و پنج تا سالاد هم میخرم و میگذارم توی یخچال سر کار. به عنوان ناهار. سر راه قهوه می خرم. سردم است و لباس گرم بدرد اینجا بخور ندارم.
آن سال که از واشنگتن بر میگشتم دهات خودمان همه لباسهای گرمم را همانجا گذاشته بودم. الان هم گفتم برای یک ماه نروم لباس نخرم. بله. میگفتم. از اداره بیرون نمیآیم تا شب شود. به طور خوبی کار میکنم. به طور متوسط نه ساعت. باید هشت ساعت کار کنم اما کار زیاد است و من هم میخواهم قبل از اینکه برگردم یک چیزهایی تمام شود. در ثانی برگردم که چه بشود. یک رمان رومن گاری همراهم هست که نمیخواهم تمام شود چون خیلی خوب است و اگر زود برسم خونه باید بشینم بخوانمش و تمام می شود. این میشود که روزی نه ساعت کار میکنم. چند باری هم رفتم بیرون. یک سری آدم اینجا میشناسم و آدم های تویتری و اینستاگرامی را هم میبینم و همه مهربانند و یکی بهم یک کاپشن و یک دستکشن داد که جانم را نجات داد.
بعد بر میگردم خانه و وقتی بر میگردم هنوز دوستم از کتابخانه برنگشته. خیلی درس میخواند. به عمرم ندیدم کسی اینقدر درس بخواند. من دیگر نمیتوانم درس بخوانم. مغزم از چند سال پیش ایستاد. حتی یک شماره تلفن را هم نمیتوانم از بر کنم.
آن وقتها که با مادربزرگم تمرین خواندن میکردم، لابد سی سال پیش، و مادر بزرگم میگفت که از یک جایی آدم دیگر مغزش نمیکشد من نمیفهمیدم چه میگوید. اما حالا می فهمم. مغز می ایستد. یک چیزهایی هم سرعت ایستادنش را بیشتر میکند.
آخر هفته قبل رفتم دی سی و در عرض دو روز سی نفر آدم دیدم و این وسط رفتم یک جایی شش هفت ساعت هم رقصیدم. گاهی میمانم از این همه انرژی که چطور یک روز میآید و میزند به سر من که هفت ساعت رانندگی کنم بروم یک جایی و شبش بروم هفت ساعت برقصم و فردایش هفت نفر آدم ببینم. این بار که رفتم دی سی دیدم دوستان خوبی آنجا دارم اما همچنان شهرش جای من نیست. بوستون شاید جای من بشود، (نمیشود) اما دی سی نه.
همین. روزها همین است. شب ها هم سعی میکنم به زور الکل نخوابم. تعطیلات خیلی الکل خوردم و ترسیدم. حالا سعی میکنم فقط آخر هفته ها الکلی باشم.
دو هفته دیگر مانده. میخواهم فردا با رئیسم حرف بزنم که آیا میشود یک هفته زودتر برگردم یا نه. میخواستم آخر هفته بعد بروم نیویورک. اما اگر بشود که برگردم بی خیال نیویورک میشوم.
یک عالمه چیزهایی هست که باید بنویسم اما نمینویسم. چون که در مورد آدم های واقعی است. چون در مورد فکر هایی هست که در مورد آدم های واقعی میکنم و الان خیلی از آدم های واقعی میترسم.
-
بایگانی
- جولای 2023
- ژوئن 2020
- می 2020
- آوریل 2020
- مارس 2020
- سپتامبر 2019
- جولای 2019
- مارس 2019
- فوریه 2019
- ژانویه 2019
- نوامبر 2018
- اکتبر 2018
- سپتامبر 2018
- آگوست 2018
- جولای 2018
- آوریل 2018
- مارس 2018
- فوریه 2018
- ژانویه 2018
- دسامبر 2017
- نوامبر 2017
- اکتبر 2017
- سپتامبر 2017
- می 2017
- آوریل 2017
- مارس 2017
- فوریه 2017
- ژانویه 2017
- دسامبر 2016
- نوامبر 2016
- اکتبر 2016
- سپتامبر 2016
- آگوست 2016
- جولای 2016
- ژوئن 2016
- می 2016
- آوریل 2016
- مارس 2016
- فوریه 2016
- ژانویه 2016
- دسامبر 2015
- نوامبر 2015
- اکتبر 2015
- سپتامبر 2015
- آگوست 2015
- جولای 2015
- ژوئن 2015
- می 2015
- آوریل 2015
- مارس 2015
- فوریه 2015
- ژانویه 2015
- دسامبر 2014
- نوامبر 2014
- اکتبر 2014
- سپتامبر 2014
- آگوست 2014
- جولای 2014
- ژوئن 2014
- می 2014
- آوریل 2014
- مارس 2014
- فوریه 2014
- ژانویه 2014
- دسامبر 2013
- نوامبر 2013
- اکتبر 2013
- سپتامبر 2013
- آگوست 2013
- جولای 2013
- ژوئن 2013
- می 2013
- آوریل 2013
- مارس 2013
- فوریه 2013
- ژانویه 2013
- دسامبر 2012
- نوامبر 2012
- اکتبر 2012
- سپتامبر 2012
- آگوست 2012
- جولای 2012
- ژوئن 2012
- می 2012
- آوریل 2012
- مارس 2012
- فوریه 2012
- ژانویه 2012
- دسامبر 2011
- نوامبر 2011
- اکتبر 2011
- سپتامبر 2011
- آگوست 2011
- جولای 2011
- ژوئن 2011
- می 2011
- آوریل 2011
- مارس 2011
- فوریه 2011
- ژانویه 2011
- دسامبر 2010
- نوامبر 2010
- اکتبر 2010
- سپتامبر 2010
- آگوست 2010
- جولای 2010
- ژوئن 2010
- می 2010
- آوریل 2010
- مارس 2010
- فوریه 2010
- ژانویه 2010
- دسامبر 2009
- نوامبر 2009
- اکتبر 2009
- سپتامبر 2009
- آگوست 2009
- جولای 2009
- ژوئن 2009
- می 2009
- آوریل 2009
- مارس 2009
- فوریه 2009
- ژانویه 2009
- دسامبر 2008
- نوامبر 2008
- اکتبر 2008
- سپتامبر 2008
- آگوست 2008
- جولای 2008
- ژوئن 2008
- می 2008
- آوریل 2008
- مارس 2008
- فوریه 2008
- ژانویه 2008
- دسامبر 2007
- نوامبر 2007
- اکتبر 2007
- سپتامبر 2007
- آگوست 2007
- جولای 2007
- ژوئن 2007
- می 2007
- آوریل 2007
- مارس 2007
- فوریه 2007
- ژانویه 2007
- دسامبر 2006
- نوامبر 2006
- اکتبر 2006
- سپتامبر 2006
- آگوست 2006
- جولای 2006
- ژوئن 2006
- می 2006
- آوریل 2006
- مارس 2006
-
اطلاعات