اگر یک روز یکی به من بگوید که مرا اندازه سگش مرا دوست دارد من فکر میکنم که آن آدم واقعا عاشق من است. (بعید است باور کنم، اما همین که کسی بتواند دوست داشتن کسی را با سگش مقایسه کند خیلی جرات میخواهد) من حتی به مخیله ام خطور نمیکند که هیچ کس را بتوانم روزی حتی در مرزهای سرزمینی که عشق لورکا در آن واقع است نزدیک کنم. اصل یک حد دیگر است. برای همین وقتی تعریف من از عشق این است که یک ادم صاحب سگی به من بگوید که مرا اندازه سگش دوست دارد.
به همان دلیل هم وقتی به من میگویند یک سگی مرا یاد آنها می انداخته باز هم خیلی خوشحال میشوم. فکر میکنم آدم باید خیلی یکی را بشناسند یا فکر کند میشناسد که یک حیوان خانگی را بتواند مناسبش ببینید. یک نوع کاراکتری دارند که فقط آدم های سگ دار میفهمند آن کاراکتر ها یعنی چه. بسکه ریزه کاری دارند این ها. مثل بچه ها. شاید سخت تر از بچه ها. فکر کنم چون شاید بچه ها یک جا یاد می گیرند از همان قوانین آدمیزاد برای نشان دادن ریزه کاری هایشان استفاده کنند و پدر و مادر اگر به دنبال فهمیدن باشند میفهمند. اما این احمق که اینها را ندارند. هر لحظه ریزه کاریشان همان ریزه کاری های زمان بچگی است.
لوسی اولین سگی است که فاستر میکنیم. فاستر فاصله بین پناهگاه و خانه دایم است. از سگ های پناهگاه وفا است که چند هفتهای است از ایران آمده. مهربان ترین موجودی است که به زندگانی ام دیده ام. انگار پانزده پوند عشق خالص است.
آن یکی فارست گامپ خانه، اهل لوس کردن من نیست. از فاصله دور فقط حواسش هست که حواس من به او باشد. لوسی اما همه کاری میکند که شما بفهمید شما را دوست دارد. یواشکی سرش را بگذارد روی پای آدم، شب بیاید کنار سر آدم یک خر خر ملوسی بکند، حرف گوش کن، مودب…یعنی همه چیزهایی که لورکا نیست. بعد دیدن تضاد شخصیت این دوتا خیلی چیز جالبی است. ( حالا در مورد گربه های خانه یعنی جوبی و نوولا چیزی نمیگویم. آنها دوتا شخصیت خاص دیگر هستند که داستان خودشان را دارند.)
در هر حال فعلا با چهار موجود چهار پا داستانهایی داریم. حالا میفهمم چرا پدر و مادرها میخواستند بچههایشان در فامیل و با آشنا ازدواج کنند. من افتاده ام به دوره که برای لوسی پدر و مادری از دوستانم را پیدا کنم. میخواهم در خانواده بماند بسکه خوب است این بچه.