باز یک بار دیگر روی بی بریج های بودیم فکر کردم که آدم هایی که از ترافیک روی پل ناله میکنند حتی شده یک بار سرشان را بالا بگیرند ببیند چه منظره ای رو به رویشان است. بعد به این فکر کرده اند که چند هزار نفر از مردم جهان آرزو دارند که یک روز اینجا را این پل را گلدن گیت رو به رویش را ببیند و هیچ وقت آرزویشان برآورده نمیشود و بعد آدمها از این مینالند که توی ترافیک گیر کرده اند؟
بعد یاد کریشنا افتادم که نپال را با هم سفر کرده بودیم و یک بار از من پرسیده بود برایش اقیانوس را تعریف کنم و من هی فکر می کردم که آدم اقیانوس را چطور تعریف میکند. همانطور که الان نمیتوانم یک کوه هشت هزار متری را تعریف کنم و برای وقتی برای اولین بار در نپال یک کوه هشت هزار متری دیدم به کریشنا گفتم ببین تو این را نمی توانی تعریف کنی. من کم در مورد کوه ها نخوانده بودم یا نشنیده بودم یا فیلمش را ندیده بودم اما هیج کدام از انها نمیتوانست من را برای عظمت این چیز یکه الان یک دفعه سرش از توی ابرها زده بیرون آماده کند. اقیانوس هم همین است.. من الان به تو میگویم که اقیانوس یک دریای خیلی بزرگ است. یا یک عالمه آب است یا تا ابد آب است اما تو وقتی برای اولین بار اقیانوس را ببینی میبینی که این هیچ چیزی که شنیدی نیست. این بلایی است که گرند کنیون یک بار سر من آورد و حالا این کوه لامصب رو به روی من.