توی یکی از پنجره ها پاندورا یا اسپاتی فای چیزی میخواند و یک آهنگ قشنگی پخش می شد که یک لحظه حواسم را گرفت و رفتم روی صفحه اش که ببینم خواننده اش کی است که یک دفعه میخکوب عکس شدم.
احتمالا باید عکس کاور آلبوم میبود. یک خانه دو طبقه بود که سه چراغ بالا داشت و دو پنجره و یک در در طبقه پایین. انگار روی یک تپه بود و آنورش هم دریا بود. حیاط داشت. یک دفعه من محو شدم. برای اولین بار، بعد از ماه ها بعد از ماه ها نشستم جلوی تصویر و قصه بافتم. قصه مسافر خانه ام را. که چطور این خانه همان خانه است. همان مسافر خانه که فقط شش اتاق دارد و خودم طبقه پایین کنار آشپزخانه زندگی میکنم و و همانجا باغچه می کارم و برای مسافرهایم اشپزی می کنم و سه تا سگ دیگر هم دارم و نوولا را هم همراه خودم برده ام آنجا و دو تا بز دارم و شش تا مرغ و از این داستانهای مدل خودم. بعد دکور کردم که کنار دریا میخواهم آتش را توی زمین برای مسافرها بکارم یا توی یک پیت حلبی که رویش را گل بریده ام؟ تصمیم نگرفتم. شاید هر دو. از هر کدام چند تا. شاید هم یکی توی زمین. دلم خواست که مبل کنار دریا مبل باشد. یا نه. از این مبل ها که تخت می شوند که اگر شب های تابستان دو نفر خواستند کنار دریا بخوابند همانجا بخوابند. چند تا پتو هم می گذارم توی سبدی کنار مبل.
فکر کردم ساعت هفت شام مسافرها را میدهم و میگویم از الان به بعد اگر غذا خوردید یا ظرف کثیف کردید خودتان باید تمییز کاری کنید. بعد بروم علفم را و کتابم را بر دارم و یک کمی با سگ ها بازی کنم و بعد بروم بشینم روی بالکنی خودم رو به روی دریا و فکر کنم این روز چندمی است که اصلا کامپیوتر را باز نکرده ام.
یکی از فانتزی های من برای مسافر خانه ام این است که من اصلا قرار نیست سراغ کامیپوتر بروم. یا اصلا مسافر خانه قرار نیست اینترنت داشته باشد. مسافرها هم باید به صورت خودجوش و مردمی تلفن هایشان را اصلا انجا استفاده نکنند. نه که من بگویم. خودشان دلشان بخواهد. خودم هم شاید یک کامپیوتر فقط برای تایپ کردن نگه داشتم. اینکه حالا مسافرها چطور قرار است اتاق هایشان را رزرو کنند را هم دیگر اگر من به این مرحله از رویاهایم رسیدم حتما آن را هم یک کاریش می کنم.