ما- حرف مفت میزنم میگویم ما، شما را نمیدانم. خودم را میدانم و چند نفر از دوستان نزدیکم را- تخصص غریبی در زیر کارد تراپی بردن خودمان داریم. تراپی هم نه. آنالایز کردن خودمان. یعنی وقتی یک رفتار را دو بار تکرار میکنیم، با تیغ جراحی میافتیم به جان خودمان که چرا و از کجا میاید و چرا اینطور شد و حالا چه. رسما سایکوآنالایز خودمان پارتی میگیریم!
حالا من امروز تنها- به اجبار- نشستم و خودم را تحلیل کردم که واقعا شاید دیگر آن دوران به سر آمده که هر چه میخواستم میشد. یعنی آن زمانی که کافی بود یک کاری را بخواهم بکنم، یک جا بروم، یک چیزی بدست بیاورم، به آدمی برسم و …یک زمانی بود که واقعا میشد. شاید سن و سال است، شاید اعتماد به نفس کاذب بوده همه این سالها، شاید یک چیزی داشتم که حالا ندارم. نمیدانم . هرچه بود امروز نشستم و به این فکر کردم که خب تمام شده! دیگر اینطور نیست که پایت را بگذاری به یک مهمانی و چشمت به یکی بیافتد و در جا بدانی که آخر شب او را خواهی بوسید. یا یک جایی هوس کنی باشی و هفته بعد آنجا باشی یا فلان کار را بکنی و یک طوری همه چیز دست به دست هم بدهند که تو آن شغل را بدست بیاوری. (میدانم این مثالها خیلی در عمل متفاوتند و نباید کنار هم بیایند، اما یک دورانی بود که انگار هر کاری میخواستم میتوانستم بکنم.) فکر میکنم همان زمان گولم زد. من آدم محافظهکاری نشدم. آنقدر هر چه میخواستم میشد، که هیچ وقت رد شدن را تجربه نکردم. هیچ وقت یاد نگرفتم چطور کنار بیایم با «اگر نشود». اگر نشودی وجود نداشت. همه چی میشد.
شاید هم دارم اغراق میکنم و فقط تجربههای خوب را یادم مانده. شاید باید برگردم و همین وبلاگ را بخوانم ببینم چقدر چیزها خواستم و نشد. شاید این تصوری باشد از یوتوپیایی که در ذهن ساختهام که زمانی بود که همه چیز میشد و حالا نمیشود بنابراین من حق دارم غمگین و خسته باشم و از خودم بدم بیاید. (دقت میکنید چطور آنالایز میکنم این روان بیچاره را؟)
شاید هم حالا محافظه کار شدهام. حرف را که میخورم. با اینجا که غریبه شدهام. از آدمها بیشتر از هر وقت دیگری میترسم. کمتر از هر زمان دیگری آدم -آنهم آدم تازه- میبینم. بیشتر از هر زمانی به خودم میگویم «که چی؟» بیشتر از هر وقت دیگری فکر میکنم بیسواد و بیتخصصم و نباید اصلا دهانم را باز کنم. هر چه هست، واقعیت این است که دیگر اصلا اینطور نیست که هر چه بخواهم بشود. فکر میکنم این واقعیت تازه زندگی من است که اول باید قبولش کنم بعد ببینم چطور میتوانم با آن زندگی کنم.