فردا صبح یک مصاحبه کاری دارم. یعنی مرحله اول است که ببینید اصلا از من خوششان میآید که مصاحبه جدیتری بکنند یا نه. از عصر یک دسته مارچوبه را گذاشتم توی یک لیوان آب، جلوی خودم روی میز و با لبخند با مارچوبهها حرف میزنم. این وسط، یادداشت هم بر میدارم، فیس بوک بازی هم میکنم. یک مقدار کار هم (در هر حال الان هم کارمند هستم)انجام میدهم، اینستاگرام را میپایم و برای لورکا توپ هم میاندازم. البته سعی میکنم به مارچوبهها بفهمانم که من همه حواسم به آنهاست و در واقع دارم به آنها نشان میدهم که چطور میتوانم «مولتی تسک» باشم.
بله. علاقه من به شرکت شما چیز تازهای نیست. من مدتها بود که به دنبال فرصتی بودم که بتوانم با این شرکت وارد رابطه کاری بشوم و الان خیلی خوشحالم که این موقعیت پیش آمد. البته فقط علاقه نیست. شما اگر به سابقه کاری ده ساله من نگاه کنید….مارچوبهها لبخند میزنند و من ادامه میدهم. این وسط یک قابلمه عدسی هم پختم. من میتوانم هفتهها عدسی بخورم. البته اگر چیزهای دیگر هم باشد میخورم، اما معمولا چیزهای دیگر نیست.
این وسط یک ذره گریه هم کردم. یعنی برایش یک پیغام دادم که اصلا بیربط بود و چیز گریه داری نداشت تویش، اما از اینکه دلم برایش تنگ میشود و حرف بیربط میروم میزنم اعصابم خورد میشود و گریه میکنم. گفت پریودی. گفتم نه خیر! سعی میکنم مارچوبهها گریههای مرا نبیند. درست است که آدمهای قوی هم گریه میکنند، اما صاحبکار آینده بهتر است نقاط قوت آدم را در چیزهای دیگر ببینید. فین میکنم و به مارچوبهها میگویم ببخشید آلرژی بهارانه است. مارچوبهها میگویند خواهش میکنیم.
یک آدمی هم این وسط آمد -که یحتمل الان اینجا را هم میخواند- که دیروز مرا دیده امروز مرا گوگل کرده و به اینجا رسیده و دیده که من چقدر خودم هستم. میخواستم بگویم ای جوان! من خودم هم نمیدانم کیستم! آخه تو چطوری میدونی من کی ام با چار صفحه بلاگ خوندن. اما اینها را نمیتوانستم جلوی مارچوبهها بگویم. صاحبکار آدم لازم نیست بفهمد که آدم خودش هم نمیداند کیست. به مارچوبهها گفتم که من خیلی اهداف مشخصی در زندگی دارم و میدانم که در پنج سال آینده کجای زندگیام خواهم بود. بعد آن آدم اصرار کرد که با من تلفنی حرف بزند. گفتم من تلفنی حرف نمیزنم. گفت در فیس بوک بگیرمت . گفتم آقای عزیز مشکل من که شماره دادن به شما نیست. مشکل من حرف زدن است. بعد برایم یک آهنگ از پینک فلوید فرستاد (کور شوم اگر دروغ بگویم)و گفت این را گوش کن. گفتم پینک فلوید؟ سیریسلی؟ بعد دیدم هیچ جوری نمیشود پیچاندش. گفتم زنگ بزن. واقعا جلوی مارچوبهها نمیخواستم با کس دیگری صحبت کنم. اما کمی کردم. بعد گفت قهوه بخوریم. گفتم تا وقتی شما میدانی و من هم میدانم (بله میدانم که این عبارت را مستقیما از انگلیسی گرته برداری کردهام، اما مارچوبهها منتظرند و من دیگر مغزم کار نمیکند) که این یک دیت نیست، چشم. بیا قهوه بخوریم. توی حرفهایش یک چیزهایی گفت در مورد دخترا و پسرها و الهه قمشهای (کور شوم اگر دروغ بگویم) و اینکه دخترها ناز داند و پسرها نیاز و از این چیزها. من گفتم خب به کجا میخواهی برسی. خودش هم نمیدانست. شاید هم میدانست و من نفهمیدم. من واقعا هیچ نازی نداشتم که بکنم. فکر کنم برای اینکه ثابت کنم نازی ندارم گفتم بیا قهوه بخوریم. بعد گفت که من دوست عزیز هستم. گفتم کلمات بار معنایی دارند و اینهمه کس شر نگو. یعنی این را نگفتم. اما کاملا منظورم این بود.
یک وقتهایی به خودم میگویم واقعا چرا؟ واقعا چرا؟ و دلم میخواهد سرم را بکوبم به دیوار. اما مارچوبهها هنوز اینجا هستند و خوب نیست صاحبکار آینده آدم بفهمد که آدم گاهی سرش را میکوبد به دیوار.