۱. من هیج وقت معتاد نبودهام. سیگاری هم نبودهام. اگر بوده دم دست کشیدهام. یک بار شاید از خانه فقط برای خرید سیگار بیرون رفته باشم. هوس چیزهای مختلف زیاد کردهام، اما اینطور نبوده که جانم بیقرار باشد تا بهشان برسم. شده که تلاش کرده باشم بهشان برسم، اما آنطور نبوده که جریان زندگیام تعطیل شود تا به آن برسم.
۲. یک سریالی را دو سه هفته است نگاه میکنم به اسم امریکن کرایم (جنایت آمریکایی). نویسندهاش، همان نویسندهای است که برای نوشتن فیلمنامه «دوازده سال بردگی» پارسال جایزه اسکار را برد. فیلم داستان پیچیدگیهای مسئله نژادپرستی در جامعه آمریکا است. دوتا از کاراکترهای فیلم معتاد به شیشه اند. فیلم خیلی خوب تصویر میکند بیقراری این آدمها را وقتی به شیشه نیاز دارند و حالشان را وقتی به آن میرسند. یا حداقل برای منی که هیچ وقت اینطور به چیزی نیاز نداشتهام خیلی ملموس است این تصویری که نشان میدهد.
۳. نوشت که «دیر میرسمِ، اما میآیم.» من گریه میکردم. نه از دلتنگی او، نه اصلا به خاطر او. حالم خوش نبود. نمیدانم از چه. مطمئنا یک دلیل نداشت. مطمئنتر اینکه دلیلش او نبود. تکستش را که دیدم، تنها تصویری که به ذهنم میآمد همان تصویری بود که از آن دو آدم فیلم بالایی در ذهن داشتم وقتی به «جنسشان» میرسیدند. یعنی یک لحظه – شاید هم فقط یک لحظه- دیدم تا مغز استخوانهایم آرام شده وسط آن گریه. میدانستم وقتی برسد من خوابم، میدانستم معاشقه نخواهیم کرد. اصلا حال من طوری نبود که بخواهم با کسی معاشقه کنم. اصلا حال من طوری نبود که حتی بخواهم کنارش دراز بکشم. اما آرام شدم. حداقل در آن لحظه آرام شدم.
۴. وقتی که بود، وقتی که هست، حال من بهتر نیست. به همان بدی هست که قبلش بوده. گریه ادامه دارد. آنقدر من از این دنیا و از خودم «جدا» شده ام که هیچ حسی حتی از صدای نفسهایش هم ندارم. حتی از پوست برهنهمان که به هم میخورد. روزگاری بود که تا صبح نمیخوابیدم که فقط صدای نفسهایش را در خواب بشنوم. کیفیتی از شبها را من کنارش تجربه کرده ام- که خودش هیج خبری از آن ندارد- که محال ممکن است تکرار شود و من خوشحالم که چنان کیفتی را تجربه کردهام. اما الان بودنش- شاید مثل کسی که دیگر ماده مخدر جزویی از بدنش، از خونش شده مرا مجنون که سهل است، حتی گریه ام را هم قطع نمیکند. این متناقض است با آن حس پاراگراف بالا. گفتم که من خیالپرداز، آدم منطقی واقع گرایی گهی شدهام؟ حالا این دو حال منطقا با هم جور در نمیآیند.
۵.