صبحها معمولا از شش بیدارم. سعی میکنم خودم را بخوابانم، اما نمیشود. تنبل که باشم تا هفت، هفت و نیم وول میخورم توی تخت. کارهای عبث همیشگی را تکرار میکنم، فیسبوک، اینستاگرام، ایمیل، هافینتگتون پست تا حالم بد شود از خودم و بیایم بیرون و بچه را صدا کنم که صبح بخیر مادر! بچه من خوب است. یک کش میآید و بیدار میشود. توپش را میاورد دم توالت که با من بازی کن. تا قهوه درست کنم و نیمرو با بچه حرف میزنم. دیروز با هم در مورد مفهوم واقعیت حرف زدیم. گفتم خوش به حالت لورکا که مجبور نیستی واقعیت را قبول کنی. شاید هم مجبوری. کمی در خصوص واقعیت سگی سوال کردم. یک جوری نگاهم کرد که اگر بگویم هم تو نمیفهمی. به جایش توپش را آورد که براش پرت کنم. زورکی که نمیشود از کسی حرف کشید.
حال که تصمیم گرفتهام از اینجا بروم، باید فریزر را خالی کنم. دیشب گوشت آبگوشتی را گذاشته بودم بیرون که یخش باز شود. همان وقت که رفتم قهوه درست کنم دوتا پیاز خورد کردم و بارشان گذاشتم. آبگوشت که نه، فقط گوشتها بپزد. نمک و زردچوبه هم نزدم که اگر بخواهم به بچه بدهم چیزی اش نشود! زمان ما سگها همه چیز میخوردند. این ادهای الان را نمیفهمم که سگ نباید ادویه بخورد. اینکه خودم چرا به این اداها گوش میکنم فکر می کنم برای این است که عذاب وجدان نگیرم که مادر بدی ام.
بوی گوشت که بدون نمک و زردچوبه بپزد خیلی بد است. پنجرهها را باز کردم. درها را هم. درهای فرانسوی این کلبه را که باز میکنم، جنگل است که میریزد توی خانه. بعد یادم آمد که باید از اینجا بروم. غصه دارم. از تصمیمی که گرفتم پشیمان نیستم. حمیرا خیلی اذیت میکند. این اواخر خیلی بدتر شده که من دیگر نمینویسم در موردش. اما تصمیمهای درست هم ممکن است آدم را غمگین کند. مثل وقتی که آدم تصمیم میگیرد دیگر با یکی حرف نزند. دلیل نمیشود که دلتنگ نشود.
تخم مرغ را در سکوت میخورم. (نمیدانم دیگر چطور میشود تخم مرغ را خورد، اما فکر کردم جمله قشنگی برای نوشتن است.) هنوز ساعت هشت نشده و من کارمندی هستم که کارش را از ساعت نه صبح شروع میکند. همینجا، روی آن مبل. این هفته مدرسه ابتدایی کنار خانه تعطیل است. با بچه میرویم آنجا که توپ بازی کند. توپ را پس نمیآورد. یعنی اصلا از دهانش بیرون نمیاندازد. خیلی سعی کردم تربیتش کنم، اما آخرش به این نتیجه رسیدم که یک توپ ارزش این همه زحمت را ندارد. راه حل مهندسی برای آن پیدا کردم. من باید دست کم دوتا توپ داشته باشم. اولی را که میاندازم، میرود سراغش و در دهانش نگاه میدارد، آنوقت من دومی را که میاندازم، میدود دنبال آن، در هر حالی که هنوز اولی را در دهان دارد. گاهی وقتی به دومی میرسد، اولی را میاندازد و دومی را در دهان میگیرد، گاهی هم فقط مسئلهاش رسیدن به توپ است. آنقدر میدود تا به توپ برسد و بعد یا بر میگردد (با همان توپ اول در دهان) یا همانجا میایستد. برای من هم خوب است، چون من در هر حال باید تا توپ دوم راه بروم که بتوانم دوباره برایش توپ بیاندازم. بچهام پیچیده است و من فکر میکنم مادر خیلی خوبی هستم که توانستم خودم را با علایق بچه وقف دهم و روابطمان را مهندسی کنم.
چهل دقیقهای همین کار را میکنیم. وسطش به نفس نفس میافتد. من دوباره فیس بوک و اینستاگرام و ایمیل چک میکنم. فیدلی را هم میخوانم و به خاطر اینکه بقیه چقدر خوب مینویسند غصه میخورم. یعنی به خاطر خودم غصه میخورم. بعد به این ننه من غریبم پایان میدهم و بر میگردیم خانه. بوی گند گوشت خانه را برداشته. من باید بروم روی مبل بنشیم. به آفتاب سلامی دوباره کنم و شروع کنم به ادیت کردن. وقتی دو ساعت اول روز اینقدر سنگین است، آدم چطور خودش را تا پنج بکشاند؟