هشدار: این نوشته ممکن است پر از عبارات «دخترا شیرن مثل شمشیرن» یا بالعکس باشد. هنوز ننوشتمش پس نمیدانم. اول فکر کردم یک جور بدون جنسیت بنویسمش، اما خب چکار کنم. جنسیت تویش هست!
من از آن دخترهایی بودم که همیشه «دوست» بودم نه «دوست دختر». این حرف مال راهنمایی و دبیرستان است. زمانهای ماقبل تاریخ. خودم را که روانکاوی میکنیم هزار و یک دلیل برای رفتار «پسرانه» آن زمانم میتوانم پیدا کنم. مهمترینش شاید این بود که توی آن شهرستانی که من بزرگ شدم کارهایی را که من می خواستم بکنم فقط پسرها میتوانستند بکنند. حالا هر چقدر هم که خانواده من روشنفکر و آزاد بودند، بازهم ادا و اطوارهای من زیاد بود. «ما که میدانیم تو مشکلی نداری، اما حوصله حرف مردم را هم نداریم» احتمالا از تکراریترین جملات تاریخ زندگانی خیلی از ماهاست. حالا حرفم این نیست. من دوست بودم و نه دوست-دختر. دوستهای دخترم، اما دوست-دخترهای همینها بودند که من با آنها دوست بودم. (این جمله عمیق است و احتیاج به چند باره خوانی دارد.) بعد تا تقی به توقی میخورد و اینها با هم بهم میزدند، این دوستهای دخترم با من هم بهم میزدند. من بهترین دوست تمام دوران ابتدایی و راهنماییام را سر این جریان از دست دادم و داغش برایم هنوز و بعد از هجده سال هنوز تازه است. باور کنید هست.
اینجاست که نوشته جنسیت میاید توش. یا شاید من چون هیچ وقت مرد نبودم نمیدانم برعکس جریان هم وجود دارد یا نه. خلاصه کلام اینکه من همیشه حرص میخوردم/ ناراحت میشدم/ اذیت میشدم…که زنها دوستیشان را سر مردی بهم بزنند. (حالا به هر دلیلی). همیشه هم آن زنی بودم که با من بهم میخورد. من هم که مثل لاک پشت یک استراتژی در زندگی دارم. کلهام را میکنم توی لاک و خودم را حذف میکنم.
حالا اما- فکر کنم برای اولین بار، مگر اینکه ناخواسته کسی را ناراحت کرده باشم و خودم خبر نداشته باشم- من متهم ردیف اول این جریانم که به رفاقتم با «مردی» که به دوستم (زنی که برایم عزیز است) بیاحترامی کرده (اگر قبول کرده باشیم که کرده) ادامه میدهم. و دوستم به من گفته که برایم متاسف است که «با همه ادعاهایم در خصوص حق و حقوق زنان» دارم هنوز با آن «مرد» حرف میزنم. حالا من برای اولین بار میبینم که جریان اصلا اینقدری که من فکر میکردم (و شاکی بودم و برایش بالای منبر میرفتم) سیاه و سفید نیست. من فکر میکنم آن دوست مشترک (آقای مورد بحث) خیلی بهتر میتوانست جریان (ی را که باعث ناراحتی دوستم شد) را مدیریت کند. اما نکرد. بعد برای اشتباهش عذر خواهی کرد و دلایلی که به من گفت برای من قانع کننده بود. برای دوستم ظاهرا نبود و حالا دوستم از دست من شاکی است.
حالا من دارم فکر میکنم که شاید این جریان اصلا ربطی به جنسیت و مرد و زن بودن هم نداشته باشد. واقعیت امر این است که در تصویر بزرگتری که من دارم (در رابطه ام با این دوست مرد) اصلا جایی برای آن دوست شاکی ام نیست. (همانطور که همه ما در خیلی از تصویرهای کلی افرادی که با آنها در ارتباطیم جایی نداریم، مگر اینکه عضو خانواده یا شریک زندگی هم باشیم.) یعنی ناراحتی این دوست از آن جریان خاص، آنقدری برای من وزن ندارد که به خاطرش تصمیمات دیگرم را عوض کنم. نه اینکه دوستی ام با او وزنی نداشته باشد، که دارد و برایم عزیز است، اما از نظر منطقی به نظرم حرفش -در این مورد خاص- درست نیست. ربطی هم به «مسائل زنان» و «سو استفاده مردان» ندارد و «همه حرفهای ما فقط ادا هست» ندارد.
اینها را دارم با صدای بلند مینویسم که افکار خودم را جمع و جور کرده باشم. البته آدم در وبلاگ خودش متهم و وکیل و قاضی و دادستان همه را با هم هست و هر چه بخواهد میگوید و شاید من اینها را میگویم چون دلم میخواهد اینطور باشد و اگر یکی از بیرون کل داستان را ببیند فکر کند که من آدم عوضی هستم و جریان مثل همان دوران دبیرستان و همان داستان است. نمیدانم.