دلم می‌خواهد روزها بنشینم و افسردگی بنویسم. به قول مهدخت، آدم را می‌کند سفره غذا و یواش یواش کارد و چنگالش را می‌کند توی آدم. جایش می‌ماند. من بیشتر از چهار سال است که قرض ضد افسردگی می‌خورم. هر روز. یعنی این سال‌ها حالم خیلی بهتر شده ولی وقتی به حال قبل از قرص‌هایم فکر می‌کنم می‌بینم نمی‌توانم به آن روزها برگردم و بلایی سر خودم نیاورم. قرص‌ها مرا نجات دادند. نه از خودکشی که از خودآرام کشی. گریه‌هایم را تمام کردند. همان‌ها که فکر می‌کردم هرگز ته نمی‌کشند. به هرکسی هم که رسیدم از قرص‌ها گفتم. می‌خواستم، می‌خواهم ترس آدم‌ها از قرص‌ها بریزد. مثل هر مریضی دیگری افسردگی هم مریضی است. باید آدم کاری کند که خوب شود. باید گچ بگیرد، مثل پای شکسته.

حالا من چهارسال است توی گچم. نه که همه این سال‌ها را. اما هرچه بیشتر می‌گذرد این گچ عمیق‌تر می‌شود. من از آدمی که به هر آرزویی که داشت می‌رسید ( و به هر آروزیی داشت می‌رسید) و سقف این آرزوها آنقدر بلند بود که گاهی خودش هم باور نمی‌کرد که چطور شده به آن رسیده، من بلندپرواز خستگی‌ناپذیر پرانرژی و تشنه کار کردن و یادگرفتن و سرگروهی کردن) رسیدم به آدمی که اصلا دیگر آزویی ندارد. همین گچ که دورش است بس است. از آدمی که همیشه عاشق بود، از آدمی که هیجان داشت، از آدمی که شور داشت، شعر می‌گفت، سرگروهی می‌کرد، دلبرایی می‌کرد، شگفت‌زده می‌کرد رسیدم به یک آدم مسطح مسطح. بدون دغدغه‌ای برای بالا رفتن. سن است. قبول دارم. یک بخش خوبی‌اش سن است، اما بدون اینکه بخواهم مقایسه کنم می‌بینم که هم سن و سال‌هایم چقدر بالایند. نه که کارشان، نه که زندگی‌شان، نه که وضع مالی‌، نه حال روحی، نه میزان سفر،‌ نه میزان هر چیز دیگر. این است که هنوز شوق پریدن درشان هست. هنوز می‌خواهند به جای بالاتری در هر چیزی که هستند برسند. عاشق‌تر شوند، فارغ‌تر شوند،‌بیشتر بخوانند، بیشتر بدانند،‌ بیشتر کار کنند…اما من رسیدم به جایی که در یک سطح مانده‌ام. احساس می‌کنم نه دیگر نه دغدغه‌ آرزویی را دارم- دروغ می‌گویم. آرزوی مسافرخانه سرجایش است- و نه که برای رسیدن بهش کار می‌کنم.

می‌گویم خب مسافرخانه می‌خواهم. اما برای اینکه حتی یک قدم به آن نزدیک‌تر شوم کاری نمی‌کنم. برنامه‌ای ندارم. یک آرزو سر جایش باقی است. آرزویی که حالا قرار است به طور رویایی در جلوی چشم‌های من ظاهر شود و مرا صدا کند. من طرفش نمی‌روم. عاشقیت‌هایم مرده. هیچ کس دل مرا نمی‌لرزاند. همان‌‌ها که میلرزاندند هم دیگر نمی‌لرزانند. شعرم نمی‌آید. کلمه ندارم. کلمه نمی‌سازم، شعر نمی‌سازم، نفرت‌هایم هم تمام شده. کسی دیگر آن‌قدر مهم نیست که وقت نفرت داشتن برایش داشته باشم. غیر از خودم که همیشه همه نفرت‌ها به آن می‌رسد. تنم دیگر برایم مهم نیست.همان نفر از خود به نفرت از تن می‌رسد که آدم برای اینکه دلیل نفرت داشته باشد، خراب‌ترش می‌کند غیر از این همه چیز خاکستری است. سیاه و سفیدی دیگر در کار نیست.

می‌دانم که فقط این گچ نیست، سن هست و بسیار مهم است،‌ خط قرمزهای آشنا، لگدهای آشنا،‌ پاشنه آشیل‌ها، همه اینها هستند. تجربه‌ها، سفرها،‌ آدم شناختن‌ها،…اما دلم می‌خواهد به خودم بگویم که قرص‌ها هستند که گچ را ساخته‌اند. که باید خراب بتواند بشود. باید عاشقیت برگردد،‌شعر برگردد، آرزو برگردد، تلاش برگردد، احساس برگردد. آما حالا به این فکر می‌کنم که اگر آدم گچ را بشکند،‌ برگردد به گریه‌ها و خودآرام کشی‌ها،‌ از کجا معلوم که باز این حالت نباشد، از کجا معلوم که همان فاکتورهای دیگر نباشند، آن وقت دیگر هیچ امیدی نیست.

خسته‌ام. از خودم بیشتر از هر چیز دیگری. گاهی فکر می‌کنم از آن دوران به یک آرمان‌شهری ساخته‌آم که دلم می‌خواهد برگردم و همان مدینه را بسازم، اما می‌ترسم برگشتم شکل داعش شود.

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.