حمیرا روی اعصاب است. زیاد. این بار حرف جن و پری نیست. البته نمیدانم حق دارد یا نه. خانه من مهمانسراست. خب که هست. چه کنم؟ تازه این مدل در غارم هست که اینقدر مهمان دارم، اگر از غار بیایم بیرون که دیگر …
دوستم که همه جایش شکسته بود چند روز اینجا بود. یک ماه پیش. آمد گفت وقتی خودت نیستی مهمان نباید باشد. این جا خیلی جای خاصی است و تو باید میگفتی و غر و غر و غر…فکر کردم حق با اوست. گفتم چشم. به دوست شکستهام گفتم که برو بیرون! سرش را گذاشت رفت.
روزهای پنج شنبه پشت خط رمالی میکند. حمیرا را میگویم. «هات لاین» دارد که اگر کسی به صورت اورژانسی احتیاج به «خوانش» داشت، برایش «بخواند». حالا این که میگوید اگر شما فهمیدید من هم میفهمم. مثل اینکه تخصصش در «مشاور املاک» است. باور کنید جریان به همین سورئالیسمی است که میگویم. رمالی است که در خصوص خرید و فروش خانه مشاوره میدهد. البته که پولش نوش جانشِ اگر کسی به این حماقت هست که به او پرداخت کند، آنهم ساعتی دویست و پنجاه دلار.
یکشنبهها هم کلاس «تمرکز» دارد. من هم گفتم چشم. من پنجشنبه ها و یکشنبه ها کسی را نمیآورم خانه. حالا این یکشنبه دو تا مهمان راه دوری داشتم. بعد قرار نبود بمانند. اصرار کردم که بمانند. مست بودند و باید میرفتند راه دور. خیلی هم کار خوبی کردند که ماندند. صبح من ماچشان کردم و رفتم سر کار.
زنک زده و میگوید چرا باز یکی توی این خانه است. اینبار معذرت نخواستم. گفتم چون خانه من هم هست. گفت شب نباید کسی بماند. گفتم اصلا این قرارداد نبود. اینها هم صبح میروند. صدایم را بلند کردم فکر کنم. کوتاه آمد و گفت که ای لاو یو. میخواستم بگویم یور لاو مای اس. اما نگفتم. چون در هر حال صاحبخانه است. گفتم میروند. گفتم من هرکسی را نمیاورم توی این خانه (واقعا نمیآورم). اگر کسی بیاید محرم است. من اعتماد دارم. اگر بخواهی میروم بیمه مستاجر میخرم. گفت نه و باز گفت آی لاو یو.
حس خوبی نیست. این خانه یک باغ بزرگ است که یک سرش آنهایند و یک سرش من. برای اینکه به باغچهها و میوهها برسیم، که مشترکاند، باید از فضای هم رد شویم. این حس که من زیر نظر مدامم، خراب میکند همه خوشی آنجا را. میم میگوید که سخت نگیر و تا جایی که میتوانی ندیدهاش بگیر. گفتنش راحت است. اما به شمع حساس است. فکر میکند که ممکن است من خوابم ببرد و خانه آتش بگیرد (البته کاملا فکر منتطقی است، اما با احساسات من جور در نمیاید. من دو سال بدون لامپ زندگی میکردم. زندگی من شمع است) قول دادم چشم روشن نمیکنم. یک کارتون شمع را چپاندم زیر نیمکت. یک روز آمد گفت من میدانم تو آدم مسئولیت پذیری هستی اما دوستهایت ممکن است شمع روشن کنند. این شمعها را از خانه ببر بیرون. آنها را زیر نیمکت دیده بود. البته خانه من دو تا در فرانسوی بزرگ دارد که به بالکن باز میشود و وقتی بازاند همه خانه بیرون است، آنها هم که از روی بالکن رد میشوند برود سمت دیگر باغ میبینند. اما حرصم در آمد. نباید این را میگفت.
یک ذره میفهمم که حق دارد، اما مدل زندگی من کاروانسرایی است. چه کنم؟ اینجا یک بهشتی است که دلم میخواهد با همه شریکش کنم، اما صاحبخانه دارد. نمیدانم اگر بروم بهش بگویم یک کمی اجاره را بیشتر کن اما اجازه بده من بیشتر مهمان داشته باشم فکر خوبی است یا نه. بهتر است اینکار را نکنم. چون آنوقت میروم توی مودی که کسی را نمیخواهم ببینم و فقط باید کرایه بیشتر بدهم. دلم میخواهد یک راه چاره پیدا کنم.