یکم: هیچی بهتر از صدای ممتد آب و غورباقه در شب نیست. شاید به خاطر اینه که این صدا، بک گراند تمام دوران کودکی من بود.
دوم: چند ماه پیش زده بود به سرم که باید شروع کنم «دیت» رفتن. بماند که هر سال من این تلاش ناموفق را میکنم و هیچکدام از این «دیت»رفتنها بیشتر از دو ماه طول نمیکشد و من خسته میشوم و فکر میکنم خیلی کار عبثی است و همه پروفایلها را دیلیت میکنم. بله. میرفتم دیت.
خب آدم که میرود «دیت» باید شروع کند طرف را بشناسد. خب بله. خوشحالم از آشنایی شما. بله. این رستوران را میشناختم. نه خیر. اولین بار است. ای ول چه جای جالبی. شراب؟ بله. حتما. چند وقته «اینجا» هستی؟ اوه. پس خیلی وقت است. خانوادهات هم اینجایند؟ من هم یک دوست دارم اهل لبنان است. بله. من هم عقیده دارم اصلا رسانهها تصویر درستی نشان نمیدهند….حالا تمام این مدت باید آدم لبخند بزند، یقهاش هم باز باشد هم نباشد (چیه؟ به ما نمیاد؟ خیلی هم میاد!) چاقو و چنگال را در دستهای اشتباهی نگیرد (من کلا به خاطر اینکه بلد نیستم مثل انسانهای درست و حسابی غذا بخورم، میگویم برویم یک جایی خاکی داغون مثلا که تاکو بخوریم! که همه با دست میخورند. یا مطلقا اگر استیک سفارش دهم. این توهم را دارم که کارد و چنگال را اشتباهی استفاده کنم.) مواظب باشد غذا روی لباسش نریزید (اگر سفید باشد حتما میریزد. مهم نیست چقدر سعی کنید. میریزد). تازه قبلش هم آدم باید دوش بگیرد. حالا کدام لباس را بپوشم، چقدر آرایش کنم…اوه.. البته خدایش من هیچ سعی خاصی نمیکردم در این مورد آخر. آرایش «دیت» م با آرایش سمساری تفاوتی ندارد.
خب من هم که معرف حضور هستم. انسان گشادی ام. تنبل، بی حوصله، بی اعصاب….حالا بیاد از پس کنکور سوالات رد شو. سوال بپرس، اخر آدم باید خودش را هم علاقه مند نشان دهد. ولی من واقعا علاقه ندارم…این شد که به یک راه حل بسیار بسیار نابی رسیدم. اگر از این ایده استفاده کردید باید اسمش را بگذارید «لواز دستمال آیدیا». باور کنید آنقدر به درد میخورد، آنقدر به درد میخورد. مخصوصا اگر انسان تنبلی هستید و همان اول دستتان آمده که در یک نگاه عاشق طرف نمیشوید و حالا بعدا میروید «کشفش» میکنید.
این ایده به این صورت پیاده میشود که شما بعد از اینکه شراب/ آب آلبالو/ قهوه/ هر چیز دیگر را سفارش دادید یک برگ دستمال کاغذی بر میدارید. (بسته به کلاس رستوران متفاوت است. اگر دور کارد و چنگال پیچیده باشد آن را باز کنید. اگر نه هم از گارسون بخواهید. اگر نه هم از کیفتان در بیاورید..بالاخره یک دستمال کاغذی پیدا کنید.) حالا طرف علاقه مند شده که شما چه میکنید. شما هم یک خط صاف عمودی میکشید. یا افقی. هرجور خودتان زندگی را میبینید. خیلی بحث فلسفی میشود که آیا نگاه شما به زندگی عمودی است یا افقی و انتها از نظر شما بالاست یا فرقی با ابتدا ندارد. این حرفا ها را بگذارید چند وقت دیگر که حرفی برای گفتن ندارید بزنید. بنابراین این دستمال را نگه داشته باشید. حتما به درد میخورد. من کلا در خط بازیافت هستم.
بله میگفتم. یک خط بکشید. اولش سال تولدتان را بنویسد. بعد دیگر «خط تاریخش» بکنید. اینجا به دنیا آمدم. اسم شهر/ کشور را هم بنویسید کنارش. اینجا دبیرستانم تمام شد . (باز هم شهر و کشور را بنویسید)اگر این وسطها مهاجرت هم کردید آن هم نقطه مهمی است. سال و جایش را بنویسید) اینجا رفتم دانشگاه/ سربازی/ سر کار/ اینجا تمام شد،اینجا وارد رابطه طولانی شدم/ ازدواج کردم/ بچه دار شدم/ …تا اینکه به امشب برسید.
بعد طرف که خیلی از این خلاقیت شما خوشش آمده، خیلی شما را تحسین میکند. شما به لبخندهایتان ادامه دهید و بهش بگویید حالا نوبت تو است. بدون اینکه بپرسید و طرف بفهمد که شما هیچ علاقهای ندارید که کی و کجا بدنیا آمده و در دوم دبستان کجا بوده و….(اینها را چون نمیپرسید معلوم میشود که علاقه مند نیستید). اینجوری یک سوال میپرسید، تازه سوال هم نیست. بهش میگوید که نوبت توست. همه خط زندگیاش دستتان میآید.
اما
اما اگر طرف دست شما را خواند و خواست یک جور دیگر بازی کند و گول «لواز دستمال آیدیا» را نخورد، دو دستی بچسبید به طرف. تعداد آدمهایی که این روزها اینقدر باهوش ( و با حوصله)باشند که بازی خودشان را داشته باشند، خیلی کم است. خودتان هم نخواستید شماره من را بدهید.