۱. جعفر و حمیرا یک چند وقتی با هم قهر بودند. یعنی مادر جعفر مریض شد. نود و چند سالش است. جعفر رفت یک سر کلورادو پیش مادرش. از وقتی برگشت ظاهرا با حمیرا سر سنگین بود. ظاهرا خاله جعفر زنگ زده بود که از دست خواهرش که مادر جعفر میشود شکایت کند، اما حمیرا داشته به یک نفر مشاوره تلفنی رمالی میداده و وقت نداشته. این شده که خاله به دل گرفته. یک همچین چیزهایی. ظاهرا هم روحهای سنگین و شیطانی از دل مادر جعفر – که خیلی ضعیف شده و روحش دارد از تنش بیرون میزند- رفته به سمت جسم جعفر (کور شوم اگر یک کلمه دورغ بگویم. اینها را حمیرا تعریف کرده).
از طرفی جعفر در گذشته مشکل مواد مخدر داشته. باز هم به گفته حمیرا و حمیرا میتوانسته روحهای شیطانی و سیاهی را که از آن دوران گاهی به سراغ جعفر میآیند را شناسایی کند. نشست برای من تعریف کرده که همه اش خانه را با سیج (ورسیون فرنگی اسپند خودمان) معطر میکند تا ارواح خبیثه دور شوند. بعد هم به من گفت که باید روحم با روح جعفر سلام علیک کند تا بتوانم پاکی قلبش را حس کنم.
البته من هیچ چیز سیاهی دور جعفر ندیدهام. برای من همان است که قبلا بود. یک سلامی با هم میکنم و من گاهی ازش میپرسم که آبجو یا چایی میخورد و او هم همیشه میگوید نه. وقتی هم که آلو میچیند به من میگوید بیا. دوست دختر ایرانی داشته هفده سال پیش و یک کلماتی بلد است. البته من هیچ تخصصی در روح بینی ندارم. اگر داشتم شاید میدیدم.
حمیرا گفته که باید صبر کرد تا این روحها از خانه بروند. ما هم گفتیم باشد. صبر میکنیم.
یک روز یک جریانی اتفاق افتاد که ظاهرا ارواح سیاه را بیرون کرد. یک مرغ مگسخوار ( واقعا حیف نیست این «هامینگ برد» با این وزن رومانتیک و قشنگی که دارد مرغ مگسخوار ترجمه شدهاست؟ واقعا این همه کلمه. آخر مرغ مگسخوار؟) آمد توی خانه حمیرا اینها و تقی خورد به شیشه. چون حمیرا ورگو است یعنی در برج سنبله به دنیا آمده است و آدمهایی که ورگو هستند خیلی تمییز و وسواسی هستند و حمیرا تقریبا روزی یک بار این را به من یادآوری میکند. چون حمیرا ورگو است همه پنجرههای خانه برق میزنند و این مرغ بدبخت از بس این پنجره تمییز بود خورد به پنجره و سرش گیج رفت و انگار که مرد.
اما بعد حمیرا پیدایش کرد و آورد توی باغ و یک ربع با بدبخت حرف زد. همان موقع من با تلفن داشتم از خانه میرفتم بیرون که مرغ صدای مرا شنید و یک دفعه پرواز کرد. حالا نمیدانیم که آیا صدای من روح تازهای به بدبخت بخشیده یا ترسیده در واقع یا اینکه یک ربع حرفهایی که حمیرا زده باعث شده زنده شود. من به حمیرا گفتم این کار تو بوده. حمیرا هم انگار یک کم ناراحت شد من بلند بلند با تلفن حرف زدم اما من واقعا روحم از جریان مرغ خبر نداشت. از آن روز به بعد هر روز حمیرا به من میگوید که آن مرغ را میبیند. همان را. سر تا پای پرنده پنج سانتیمتر است. همه شان هم شبیه هم. کوکو سبزی درست کرده بودم و برده بودم دم در بدهم بهش، یک مرغ مگسخواری آمد از آبخوری آب بخورد. گفت این همان است. منهم کفتم اوه هوو سیویت. اینجا همه چی سویت است. لابد چون آمریکایی ها شانزده برابر چیزی که باید در رژیم غذایی روزانهشان شکر دارند.
بله. ظاهرا روج این مرغ مگسخوار باعث شد که ارواح از خانه بروند و آقای جعفر دوباره سرحال شود. امروز دیدم بالاخره نشستهاند توی حیاط دارند با هم غذا میخورند.
آمدم بنویسم که عاشق کشاورزی شدهام و از محصولاتم بگویم که مرغ و حمیرا و جعفر آمدند توی داستان. بماند آن برای بعد.