از یکشنبه‌های یک مادر مجرد کارگر

ساعت پنج و نیم صبح:

جانم عزیزم، جانم. مادر جان. نلیس. نلیس مادر جان. الان بیدار می‌شم. (مادر به صفحه موبایل نگاه می‌کند) پدر سگ! ساعت پنج و نیمه. بذار بخوابم. مادر جان. برو توپت رو بیار. برو. آفرین. مامی جان. نکن. نکن. اااا بهت می‌کنم نکن. (مادر سرش را زیر پتو قایم می‌کند).

ساعت شش صبح:

الان این یعنی من باید بیدار شم؟ ( سگ عروسک جغجقه‌ای‌اش را آورده و مرتب سر و صدا می‌کند). مادر جان. تو رو  خدا. پنج دقیقه. آفرین. گود بوی پسرم. گود بوی! بذار یه ذره دیگه بخوام. آفرین. برو با مستر پیگی بازی کن مادر. نکن. نکن. ااا. بچه نکن. صورتم از بین رفت. نلیس. آفرین پسرم. لورکا نکن. نکن اینطوری با گوشت. نکن. از جا کندی گوشت رو نکن. برو توپت رو بیار. (مادر تلاش می‌کند سرش را زیر پتو نگه دارد و با دستش توپ را به دورترین نقطه ممکن خانه سه متری پرتاب کند)

ساعت هفت:

بیدار شدم. بیدار شدم پدرسگ. نپر. نپر اینطور روی من. برو آب بخور. برو الان میریم پارک. مادر جان. من دو ساعت دیگه باید برم سرکار. آخه چرا اینطور می‌کنی. نکن. سیت! لورکا! سیت! به من اینطور نگاه نکن. مادر برو توپت رو بیار. الان می‌ریم بیرون. جیش کردی؟ پنج دقیقه..تو رو خدا…پنج دقیقه. پدر سگ! پنج دقیقه فقط

 

این نوشته در بلوط ارسال شده است. افزودن پیوند یکتا به علاقه‌مندی‌ها.