هنوز بی اینترنتم. دلم نوشتن طولانی میخواهد اما روی این موبایل و بدون نیم فاصله و با حروف عربی سخت است.
کتاب زیاد خواندم، فیلم هم زیاد دیدم. امشب فیلم “عمر” را دیدم که داستان چند جوان فلسطینی است. دردش میرود توی استخوان آدم. یعنی احساس میکردم دارم از زور درد و استیصال دسته صندلی را میشکنم. یا دستهایم را. دردش پر از غم است. حتی اگر داستانش هم بامدادخماری باشد، از دردش چیزی کم نمیکند.
استخوانهای صورت پسرک….شاید هم ترکیب آن استخوانهای آشنا بود. وقتی مرد به من نزدیک بود و فاصله مان فقط یک نفس بود، من آن استخوانها را حفظ بودم. حفظ هستم. تنش را….و استخوانهای صورت پسرک همان ترکیب بود.