یک هفته است دارم اسباب کشی میکنم. آدمیزاد فکر میکند وسیله ندارد، که ندارد، اما باید جمع و جور کند. خانه تازه که پزش را بعدا مبسوط خواهم داد، قفسه و کمد به قدر کافی نداشت. سه روز کمد ساختم و میز ناهارخوری و نیمکت برایش. ( با یکی از خیرین روزگار که گفت اسمش هیچ جا نباشد، امااگر نبود من هنوز داشتم توی سر خودم میزدم).
حالا کتابهایم پیش خودم است. کاسه و بشقاب و ملافه ندارم. هر شهری که میروم باید یک جارو برقی بخرم و یک سری قابلمه پخت و پز. تشک تخت هم خریدم. همین سه چهار قلم با تیر و تخته برای قفسه ها شد هزاردلار. میز ناهارخوری و نیمکت ها و میزی که جلوی مبل میگذارند را با این پالت های دست دوم مجانی درست کردم. هنوز هم مبل ندارم. میزش را دارم. خانه هنوز لخت است. عجله ای برای پرکردنش ندارم. حالا حالا ها اینجا خواهم ماند. یک بار کوچک باید برایش درست کنم.
هنوز اینترنت ندارم و نمیدانم که میخواهم یا نه. ترجیحم این است که نداشته باشم، اما باید از خانه کار کنم و این بدون اینترنت نمیشود.
شنبه تولدم است. فکر کنم خواهرم دارد برایم یک مهمانی سورپرایزی میگیرد. من هم اصلا خبر ندارم. اما خودم تا شب سرکارم. نمیدانم برای غذا و شراب و پذیرایی چه میکند. خانه لخت است. هی سعی میکنم به خودم یاداوری کنم که سورپرایز است! به تو چه! هی دلم شور میزند.
سی و سه سالگی عجیب است. یک وسط بیربطی است.
دلم میخواهد از کوچه های علی چپی که این شبها به انها میروم و در انها میخوابم بنویسم. درد را باید قورت داد و رویش سالاد خانگی خورد.