این را نوشتم که توی رستوران با یکی از آشپزهایمان دعوایم شد. البته باور کنید حق با من بود. یعنی اینقدر اخلاقش بد بود که سه روز بعد از دعوایش با من اخراج شد. یک چیزی گفت و من هم که در حد مرگ خسته بودم رفتم جلویش ایستادم و همانطور که آی پدی را که دستم بود (اینجا شیک و خارجی است و ما با ایپد سفارش غذا میگیریم) به شدت تکان میدادم گفتم که یو آر نات تاکینگ لایک دیس ویت می بچ! آقای آشپز (اصلا یک وجب پسربچهای بیشتر نبود) گفت که آیا تو به من گفتی بچ؟ من هم گفتم که بله. به خودت گفتم. بعد آن یکی آقای آشپز آمد ما را سوا کرد. من هم احساس کردم که باید حتما یک استراحتی بگیرم. گفتم من ده دقیقه میروم بیرون هوا بخورم.
کنار این رستوران یک سوپرمارکتی است. رفتم یک بسته سیگار خریدم. با یکی از این بطریهای یک قلپی ودکا. تازه من سیگاری هم نیستم. اما فکر کردم الان که عصبانی هستم لابد باید سیگار بکشم. نشستم روی جدول جلوی رستوران و سیگار روشن کردم و ودکا خوردم. بعد به خودم نگاه کردم و همانطور که به پیشبند کثافتم زل زده بودم فکر کردم که خاک توی سر بدبختت بریزند. نشستی کنار جدول خیابان و یک دستت سیگار و یک دستت ودکا است. این بود آرمانهای ما؟ البته نمیدانم کدام آرمانها. فکر کردم در سن سی و سالگی و بعد از اینکه دیگر همه فکر کردند من برای خودم خانومی شدهام نباید این وقت شب از دست این پسرک زپرتی ریقوی لاغر (اینجا نگاه از بالا به پایین به طبقه کارگر زحمتکش ندارم. نگاه جنسیتی یا توهین به سایزش هم نمیکنم. اصلا در سلسه طبقات یک رستوران، آشپز وضعش بهتر از ما پیشخدمتها است، یعنی من برای خودم یک انقلابی هستم که بر علیه طغیان طاغوت سرکشی کردم!) که نصف سن مرا هم ندارد اینطور سگ بشوم و حالا آن به کنار، خاک توی سر بدبختم که فکر کردم باید الان سیگار بکشم و ودکا بخورم. نمیدانم احساس بدبخت بودنم بیشتر بود یا این حس که حالا این ژستی که گرفتی یعنی چی؟ مثلا خیلی بدبختی و زندگی فشارش زیاد است و از زور استرس به الکل و سیگار پناه بردهای؟ (بله. من با زبان بسیار فاخری با خودم حرف میزنم.)
بعد به داخل مغازه نگاه کردم. به یکی از زنها که داشت با بچهاش ریاضی کار میکرد و غذا را کوفت بچه کرده بود. فکر کردم اگر مثل ادم زندگی کرده بودم الان من هم یک بچه این سن و سالی داشتم و پشت میز نشسته بودم، به جایی اینکه از دست پسرک ریقوی آشپز به الکل و سیگار پناه ببرم! بعد به قیافه بچه نگاه کردم، خوشحال شدم که مثل آدم زندگی نکردم. اما در هر حال….
بدترین بخش قضیه این است که بلافاصله بعد از دعوا باید آدم برگرد به مشتری یک لبخند کلفتی بزند و بگوید که وات کن آی گت فور یو تونایت (و ته دلش البته که یک بچ اضافه کند.)