کاری نکنید که مادرتان مرا عاق کند! بله. کار در سمساری کار بسیار جالبی است. اما حتما دلیلی دارد که انسانها میخواهند دکتر و مهندس شوند. آن دلیل هم -البته که خدمت به بشریت و تغییر جهان نیست- بلکه پول است. شما برای کار در سمساری و رستوران کافی است دیپلم داشته باشید، یا حتی نداشته باشید. کافی است که سر از کار این لوازم دربیاورید. حالا برای هر کاری. بعد حقوق شما میشود در حد یک دهم، بلکه هم کمتر از آنِ یک آدم که مثل آدم میرود سر کار در رشتهای که درسش را خوانده و بلد است. بله. آدمی زندهاست که از زندگیاش لذت ببرد، اما باور کنید آدم پولدار خیلی بیشتر از زندگیاش لذت میبرد. یعنی اگر بلد باشد، میبرد. شما به جای کار در سمساری پولدار شوید و حال آن را ببرید. برای پولدار شدن باید تنبل نباشید. من هستم. (حالا درست است که من هنوز در رشته خودم کار میکنم و تلاش میکنم پولی هم از آن دربیاورم) اما مشقتهایش را حاضر نبودم. باید سوی چراغ میخوردم و با مغزم کار میکردم. من از یک جایی مغزم را تعطیل کردم. یعنی ده سال جان کندم و روز و شب کار کردم و درس خواندم، حالا نمیخواهم استفادهاش را ببرم. به نظرم نمیارزد. یعنی این مشقت و سختی باید ادامه پیدا کند. من نمیکشیدم. حداقل الان نمی کشم.
بله. من الان بسیار شادتر از یک سال قبلم هستم، اما یک قرض کلهگنده دارم به خاطر دانشگاه و یک عالمه کارت که باید پولشان را پس بدهم. ندارم که بدهم. بدهکاری برای من عذاب دائم است. مسافرت هم نمیتوانم بروم. پول ندارم. کارم دیگر شیک و پیک نیست که لپتاپ دستم بگیرم بروم در سواحل قناری مارگاریتا بخورم و مثلا کار کنم. امروز با از این شاینها که به دستم بسته اندازه گرفتم شش مایل در همین مغازه راه رفتم. شب میخواستم بروم خیر سرم یکی را ببینم. گفتم میروم خانه لباس عوض میکنم میروم. یعنی آنچنان به تخت چسبیدهام که اگر جانی دپ هم بود، نمیتوانستم از جایم برایش بلند شوم. آدم دکتر مهندس شب های آخر هفته خیلی شیک و قشنگ میرود الواتی میکند. کف پاهایش تاول ندارد و تازه به این فکر نمیکند که کاش برای تولد برایش پتو و ملافه و جاصابونی بیاورند که مجبور نشود برود اینها را بخرد.
اینها را مینویسم چون که یک نفر برایم ایمیل زده و یک چیزهایی نوشته در مایههای اینکه من الگوی زندگیاش شدهام. من الگوی زندگیام اوریانا فلاچی و ماری کوری و نوال سعداوی بودند، این شدم. من در این وبلاگ همه چیز را قشنگ و رنگی مینویسم. کلا هم که اینجا جدی نیست. رمنتسایز شده یک زندگی گیج و سرگردان است. شما زرنگ باشید و بین خط بخوانید و ببینید که چطور سر و تهم حتی همدیگر را پیدا نمیکنند که باهم بازی کنند. با مادر و پدرتان هم بحث نکنید که حالا دکتر بشوید که چه بشود. بزرگ که بشوید میفهمید که پدر و مادر آدم همیشه درست میگویند. مثل بچه آدمیزاد درستان را بخوانید و بعد هم بروید سر کار برای خودتان آدمی شوید. سخت هم بود که بود، عوضش پول در میاورید و هر چقدر دلتان میخواهد میتوانید کفش بخرید! (بلی. آرزوهای من در این حد سطحی و پیش پا افتاده است). لازم هم ندارید که فکر کنید که کاش برایتان پتو و ملافه کادو بخرند.
از امشب شروع میکنم به نوشتن مذمتهای کار در سمساری. از مادر و پدرهایتان واهمه دارم.