مرد از من پرسید که حاضرم وارد یک رابطه متعهدانه (انشالله که این لغت را داریم و من از خودم نساختهام) شوم یا نه. من هم خندهام گرفت. فکر کنم ناراحت شد. این شد که سعی کردم نیشم را ببندم و در حالیکه کیک خامهای را میبلعیدم سوال را به خودش برگردانم و بپرسم که فکر میکند اگر من الان به او بگویم بلی و بعد هم یک کاغذی را امضا کنم که بلی، آیا آنوقت خوشحال میشود یا به تعهد من ایمان میآورد؟ گفت که من روی قول تو حساب میکنم. فکر کردم که پول شیرینی را خودم بدهم و در بروم. مشکل من جوابش نبود. سوالش هم نبود. مشکلم این بود که اصلا چرا باید همچین چیزی را پرسید؟ این را گفتم. از اینکه آدمها نمیتوانند با جملات کوتاه ارتباط برقرار کنند کلافه میشوم. از اینکه همه چیز را باید توضیح داد. نه که من بفهمم و بخواهم توضیح دهم. خودم هم کم روده درازی نمیکنم. زیاد هم روده درازی میکنم گاهی که حوصله خودم هم سر میرود. اما یک جاهایی این مفهوم جمله کوتاه را بگیر خیلی مهم میشود. نفهمید. من هم حوصله نداشتم توضیح بدهم. سر و ته قضیه این بود که تعهد یک قول نیست، یک حس است. یک حسی که آدم نسبت به یک نفر خاص دارد. اینکه وقتی دو نفر را توی پارک همدیگر را میبوسند، فکر کند کاش آن آدم خاص هم از این بازیها بلد بود. یا اگر یک کیک خامهای را میبلعد به این فکر کند که کاشکی آن آدم خاص هم بود و نصف کیک را میخورد. یا اینکه وقتی مست است و جانش گریه میشود، دلش بخواهد که آن آدم خاص باشد که بغلش کن. وقتی که دلش تن میخواهد، دلش تن آن آدم خاص را میخواهد. بهش گفتم مهم نیست تو بگویی متعهدی یا نه. من باید باور کنم، حس کنم که تو هم وقتی از گل فروشی رد میشوی، به این فکر کنی که برای من -و فقط من- گل بخری. یا تنها آدمی که به ذهنت میرسد که کاش باشد کنارت برای عشقبازی من باشم. اینکه وقتی دور و برت هستم، به من بفهمانی که من مرکز دنیایت هستم. که من تنها مرکز دنیایت هستم. که من فکر نکنم کاش خوشگلتر بودم یا لاغرتر بودم یا موهایم صاف بود. این برای من تعهد است.
بعد مرد گفت اینها که تو میگویی تعریف عشق است نه تعهد. من قبول نکردم. برای من فرقش در آن بخش باور کردن طرف است. قبول کردن و شک نکردن به اینکه اون هم اینها را میخواهد. مهم نیست (که اگر من در دسترسش نباشم) برود با یکی دیگر بخوابد، اما برایم مهم است که باور کنم که بدانم وقتی دلش میخواهد یکی را توی پارک ببوسد، با گل برود دیدن کسی، کیک خامهای زهر مارش شود اگر تنها بخورد، آن آدم من باشم و فقط من باشم. این برای من تعهد است. تعهد در باور به این است. در ایمان داشتن به این است. این با اینکه آدم به یکی بگوید «جایت خالی است» فرق دارد. فرقش این است که آدم دلش میخواهد آن جای خالی پر شود. با آن آدم پر شود. برای اینکه این اتفاق بیافتد حاضر است از یک سری چیزها بگذرد. این برای من تعهد است.
طبعا با مرد به جایی نمیرسد.