-با طرف سابقه طولانی داشتم. دارم. از مدتها قبل. من درگیر یک رابطه بودم که عاشقش شدم. بد عاشقش شدم. همهاش هم فیزیکی بود. الان که فکر میکنم میبینم که درست است که دلم میمرد برای هر کلمهای که از دهانش درمیآمد، اما تنش بود که مرا دیوانه کرده بود. آن زمانهای سخت بود. میخواستیم هم را اما به هم نمیپچیدیم. یعنی اون نمیپیچید. نمیداست کار «درستی» هست یا نه. معلوم است که تن همیشه برنده است در مسابقه با عقل. ما به هم پیچیدیم. گاهی سالی یکبار هم را میدیدیم. گاهی نه. یک بار هم دو سال حرف نزدیم. من نمیدانم دیگر عاشق بودم یا نه. حضورش را دوست داشتم، اما تب خوابیده بود. من هزاربار موقعیتم عوض شد. او هم وارد یک رابطه جدی شد.
-میدانستم که رابطهشان فرق دارد. نه تنها که فقط حرفش را بزنند که نمیزدند، اما راحت بودند. هر کدامشان معشوقههای خودشان را داشتند. تصمیم گرفته بودند که حقی بر بدن طرف مقابلشان نداشته باشند. اما عاشق هم بودند. این را کاملا میشد دید. من مدتها بود که فهمیده بودم همه چیز روی کاغذ و هنگام بحثهای عاقلانه و منطقی درست است و خوب کار میکند. اما …
من قاطی نشدم. خیلی دور ماندم. در تمام روابط این مدلی که داشتم دور ماندم. آدمها، تنهاشان برایم مهم بود. اینکه میخواستم هم برایم مهم بود. اما واقعیتش این است که از معشوقه بودن لذت میبردم. میبرم. اینطور نبود که نگران این باشم که وای تب کرد. الان کجای دنیاست؟ شام چه میخورد یا ایکاش که کنارم بود. البته که گاهی دلم میخواست و میگفتم و میگویم، اما در همین حد. بهشان هم میفهماندم که حد حضورشان در زندگیام چقدر است. حسادتی هم نمیکردم، نمیکنم. نه که فکر کنم مدل عشقشان به من فرق دارد، یا اینکه میتوانند در آن واحد عاشق چندنفر باشند و این کامل ممکن است و این حرفها. اینها درگیریهای ذهن من نبود. من از معشوقه بودن لذت میبرم. در همان اوقاتی که کنار هم هستیم. سالی دو ساعت حتی. همه چیز مثل روی کاغذ، عقلانی و آدم بزرگانه پیش میرود. تا وقتی عاشق نباشم.
وقتی عاشقم، به تمام جزییات زندگی طرف حسادت میکنم. به ماشینش، به خانهاش، به لیوان چایی، به هرکه در زندگی اش بوده. به خیابانهایی که در آن رانندگی میکند. با یک حال خرابی، همه زندگیاش را میگردم تا ببینم که چطور فکر میکند، چه گوش میکند. اصلا من میشوم متخصص آن گروه موسیقی که دوست دارد. همه فیلمهای محبوبش را دیدهام. هر اسمی که از دهانش در بیاید بلافاصله میرود توی حافظه سرج من در ویکیپیدیا که مبادا من ندانم از چه حرف میزند. من حتی به شخصیتهای زن فیلمهای محبوبش حسادت میکنم، چه برسد به کسی که در زندگیاش بوده. توی دلم بهشان فحش میدهم که اینقدر قشنگ هستند و ته دلم میخواهم که شکل آنها باشم. منِ عاشق، منِ بیرحمی است که حتی میتواند تمام سیمهای تلوزیون و اینترنت خانه طرف را بجود! منِ عاشق، منِ بسیار دیکتاتوری است. بیاخلاق، بیپروا، بدون هیچ عدالتی.
همین من عاشق بیرحم که گاهی حتی حتی فکر میکنم کاش مریض شود که به فلان مهمانی یا سفر نرود، -همزمان- میتوانم معشوق ملایم عاقل آدمهای دیگری شوم که حضورشان، لمسشان لذت بخش است، اما دیگر آتش ندارد. مرور ملایم خاطرات نرم قبل است. مثل ویسکی روی قالبهای کوچک یخی، آدم را مست نمیکند، اما حال یواش خوبی دارد. همین است. تب ندارد. تب مال آن دیگری است. مستی مال یکی دیگر است. یکی که تصورش در این حالت نرم با زن دیگری، …حتی گفتنش هم عذاب است. نباید. نمیخواهم که باشد.
این نهایت خودخواهی است. نهایت دو رویی. نهایت بیعقلی، بیمنطقی….اما همین است که هست. منِ عاشق، منِ دیکتاتوری است که به مفاد هیچ عهدنامهای پای بند نیست. تحریم و جنگ هم کاری نمیکند. اما یک خوبی که دارد این است که آدم نمیتواند به خودش دروغ بگوید وقتی طرف کمرنگ میشود. وقتی این فکرها آدم را آزار نمیدهد…او هم میرود قاطی خاطرات نرم روی قالبهای کوچک یخ.