هی به خودم میگم که ببین. اینهمه تکامل بشریت، اینهمه پیشرفت، اینهمه زندگی راحتتر، این همه فکر و ایده و نظر پشت سر تو، از نسلها قبل، لابد یه دلیلی داشته- یه دلیل کاربردی داشته- که این آدمیزاد به این نتیجه رسیده که باید منظم باشه. منظم بخورد توی سر من، یک سری وسایل، مواد، اشیا…یک جایی برای خودشان دارند. بعد که این آدمیزاد از آن استفاده میکند، بلایی سرش میاورد، بعد میگذارد سر جای خودش. حالا هر جا هست. هی میگویم این انسان به این نتیجه رسیده. تکاملش اینطور بهش یادداده که دفعه بعد که همان پماد را بخواهد به یک درد دیگرش بمالد، مجبور نشود گردگیری کند. که اگر بخواهد فلان پیراهن را دوباره بپوشد، مجبور نشود تمام کمد را یک بار دیگر بریزد بیرون. آخر لامصب. آخر شب دوباره همان پیراهن را پرت نکن آن گوشه. کدام گوشه؟
این وقتی را که من صرف پیدا کردن وسایلم میکنم اگر صرف هرکاری کرده بودم، الان یک آدمی شده بودم برای خودم.