۱. وقتی بارون میباره، آدم باید تنها باشه. ولی واقعا آدم باید تنها باشه؟ کف پاهاموشو چسبونده به هم و نشسته جلوی پنجره. پنجره که نه، در. یه در شیشهای بزرگ که رو به شهر باز میشه. شهری که اونورش دریاست و اونور دریا یه شهر دیگه. در بازه. هوای سرد مستقیم میخوره تو صورتش. وسوسه سیگار رو تلاش میکنه که بکشه. پا میشه تلفن رو برمیداره میبره میذاره تو دستشویی. در رو هم میبنده. واسه اینه که وسوسه نشه کاری بکنه. میتونه خیلی راحت خاموشش کنه. اما خاموشش نمیکن. اگه زنگ بزنه چی؟ نمیزنه خب. ولی در هر حال، اگه زد…
۲. نشسته توی کافیشاپ. بارون داره میباره. قهوه یخ کرده. میز بغلیها رو اعصابش دارن راه میرن. هیچ کاری هم نمیکنن، اما روی اعصابن. دختره الکی داره میخنده. نمیتونه تمرکز کنه. نمیتونه کار کنه. جا نداره. خونهاش خونه نیست. هیچیاش سرجاش نیست. خودش هم سرجاش نیست. یاد عطر تنش میافته. یاد اون شب دیوونه. دلش میخواد بهش بگه که میخواد بره پیشش. میدونه نباید بگه. میدونه باز به کجا میکشه. میدونه همه چی غلطه. اما غلط چیه؟ چی هست اصلا این چیزی که هست و میگه که نیست. آخ که عطر تنش. تمرکز میکنه روی سوال بعدی پرسشنامه. تا کار پیدا نکنه از این جهنمی که هست بیرون نمیره. نه. چیزی نمیگه. فکر میکنه که آره. تنهایی درد داره. اما چارهاش مرفین نیست. مرفین درد رو خوب نمیکنه. سعی میکنه به اون شب فکر نکنه. به تنش فکر نکنه. به عطرش فکر نکنه. هرچی بیشتر تلاش میکنه کمتر میتونه تمرکز کنه. شروع میکنه به اسمش رو گوگل کردن.
۳. از تخت بلند نمیشه. نمیخواد که بشه. که چی بشه؟ خیلی کار و زندگی داره؟ از همه چی دنیا، غیر از بدهکاری و آوارگی، یه لیست داره با سیتا کار نکرده. بیدار بشه باید بره سراغ اونا. بیدار نمیشه که نره. دستش رو میبره کنار تخت یه کتاب برمیداره که بخونه. سه صفحه که میخونه میفهمه که اصلا نمیدونه داره چی میخونه. فکرش هیچ جا نیست. فکر میکنه باید یه جا باشه. نه. بیخود که اونجا باشه. نمیتونه به خودش دروغ بگه که. اونجا نیست. فکر میکنه کاشکی بود. کاشکی فکرش الان پیش اون بود. اون وقت حتما خوشحالتر بود. اگه بود الان یه دردی داشت که بکشه. اما دروغ که نمیتونه بگه. فکرش اونجا نیست. بارون دلیل خوبیه واسه از توی تخت بیرون نیومدن. چرا فکرم پیشش نمیره؟ اگه بره جفتمون خوشحال میشیم. نه. نمیره. پتو رو میکشه روی تنش. کلهاش خالی نمیشه. یادش میره همه چی.
۴. بارون میباره.