اصلا مرد باید اهل عشقبازی صبح باشد. اهل عشقبازی مسواک نزده. اهل عشقبازی خوابآلوده صبح. باید آدم را با بوسه بیدار کند. باید ببوسد و بگوید که چرا صبح شد. که دست و پای آدم را سفت نگهدارد که یک کوچک دیگر پیشم بمان. که نه. یک ذره دیگر بخوابم. اما نخوابد. صورت سیاه شده از ریمل و مداد چشم آدم را هی ببوسد. با همان چشمان بسته. چشمهای آدم را ببندد که دیگر داد نزند دیر شد باید بروم باید برویم. که دستهایش همراه با نور صبح راه بروند روی پوست آدم. که خواب آلود گردن آدم را ببوسد، گوشش را گاز بگیرد. آنقدر ببوسد که دیگر نفس درنیاید. که خواستن شعله بزند به جان آدم، که دیگر نه ساعت مهم باشد نه نور، نه مسواکِ نزده. که بیتاب تسلیم شود. که چشمهایش را ببندد و جانش را بدهد دست مرد که آرام بنوشدش. عشقبازی صبح آرام است. جان آدم را آرام میکند. مثل شب قبل نیست، هوس صبح یک نور نرمی دارد همراه خودش. که به نفس نفس هم میافتی، آرامی. ملافهها را نوازش میکنی به جای چنگزدن. میخندی و وقتی که بینفس کنار هم افتادید، تازه باید بگویید صبح شما بخیر.