الان دیدم که بیشتر از یک سال است که شعر از دنیای من رفته. شعر خوانی یعنی. همان موقع که زندگی سنتاباربارا تمام شد، همه کتابخانههای من رفتند توی جعبههای کارتونی. من با یک فروغ و یک حافظ آمدم دیسی. این سال هم اصلا نه کتابخانههایم پیشم بودند و نه کتابی. حتی یک کتاب فارسی نخواندم من در این یک سال. در این سال فارسینوشتن من از همیشه سادهتر شده. کلمات محدود، دایره لغاتی که مثل کوه یخ در زمان گلوبالوارمینگ هی کوچک و کوچکتر میشوند، ذوب شده است. اینها مهم نیست، شعر ار زندگی من رفت.
دیدید یک زمانی هست که هیچ چیز، هیچ چیز آدم را هیچ چیز بدون شعر آرام نمیکند. آدم باید شعرهایش، کتابهایش کنارش باشند. بداند که حالش حال کیست. سیاه است مثل نیما، یا سرخوش مثل سهراب. (به نظرم سهراب بسیار شعرش نرم بود. یک وقتهایی حال آدم طلب جاده نرم را داشت. راه روان، کنار آب، حالش مداد رنگی بود- سهراب مال آن حال است) بعد یک وقتهایی است که آدم باید باید باید فروغ بخواند. یک وقتی اخوانش را بردارد. حال و حوایش میشود مال آن شعر.
با فروغ زن میشود، عصیان دارد، درد دارد، عاشق است، شوق دارد، مرگ دارد. با نیما سرش را میبرد زیر پتو و تریاکش را میکشد و خانه تاریک است و همه زخم زدهاند و رفته اند. با نیما همه رفتهاند. سیاهاند. اصلا آدم احتیاج به دنیای شاملو دارد. به دنیای نیما. به عشقبازی حافظ با واژهها. این آدمها که یک دنیا به اسم خودشان ساختهاند. یک رنگ، یک وزن برای دنیایش.
بماند. داشتم میگفتم. زندگیام شعر میخواهد. زندگی ام کتابهایم را میخواهد. کتابخوانهام را که تا کنارم نباشد، خانه خانه نمیشود. حالم الان …..
نمیدانم. بگذریم. سرم سنگین است. دلم برای وبلاگم تنگ شده، اما بسکه مزخرف و تکراری نوشتم، اینجا حالم را بد میکند. میخواهم بالا بیاورم. روی این زندگی. همین. همین هم تکراری و مزخرف شده. آدم چقدر مگر حالش بد است، چند بار، چند سال، چند کلمه. درد و زخم را جنده کردم. شاید اگر شعر باشد، حالم بهتر شود. زخمها خوب شوند.