واسه من برعکسه. همه زندگی که به کنار، واقعیت برای من فقط روی مستی اتفاق میافته. من انگار تو حال عادی ام تو رویاهام زندگی میکنم، روی الکل میرم تو عالم کوفتی واقعیت. انگار حسام رو الکل تازه جون پیدا میکنن، راستش امشب فکر میکردم روی الکل تازه حسهای کشته شده من جون میگیرن
نشونه ها واقعی اند یا نه؟
غیر از اینکه که آدم نشونه ها رو نشونه میبینمه چون میدونه که یه چیزی هست و جون از فکراش میترسه ولی میدونه هست و میخواد بذاره تقصیز نشونه ها ولی میخواد به رسمیت بشناسه
ولی هنوز می ترسه از این که چرخه داره تکرار میشه از یه تمام دیگه ازیه انتهای دیگه میترسه
یه واقعیت رو مهم نیست همه ببین و بدونن. باید خود آدم بهش اعتراف کنه. به خودش اعتراف کنه که تمام شده که
دوستم که گی بود میگفت مهم نیست همه از بیرون بدونن. مهم نیست برای همه از کلازیت در اومده باشی. مهم اینکه آدم واسه خودش بیاد بیرون. خودش بتونه قبول کنه که چی هست و چی نیست. که چی بود و چی شد. مهم نیست که همه اینو میدونن و واسه همه مثل روز روشنه. آدم خودش باید صبحش بشه و چشاش وا بشه و روز رو ببینه.
من الان مدتهاست ساعت رو خاموش میکنم و دوباره میخوابم. اما راستش، خورشید خیلی وقته که در اومده. مونده من کی رو تختم بشینم.