نباید آدم بفهمد که دارند دانسته خرش میکنند. یک وقتی میگوید خب شاید اینطور نباشد، حواسشان نیست، قصدشان نیست، ته دلشان اینطور فکر نمیکنند. بعد اینطور میشود خودش را خوب گول بزند. اما یک وقتی در یک نقطهای آدم به یک ادراکی میرسد. متاسفانه چیز دانسته را دیگر نمیشود ندانسته کرد. آدم که یک بار بفهمد، برای همیشه فهمیده است. میتواند خودش را به نفهمی بزند اما ته دلش میداند که حالا دیگر خودش هم دارد خودش را خر میکند.
از من به شما نصیحت، خر ماندن خیلی بهتر است. سالمتر است. مریضی و غم پشتش ندارد. راهش هم اینطور است که هیچ وقت خودتان را نگذارید جای آدم سوم و بعد خودتان هم بشوید آدم اول و داستان آدم اول و دوم را برایش تعریف کنید. حرف را نگذارید از دهن کس دیگر بشنوید. سادهتر بگویم، قصهتان را با سوم شخص برای خودتان نقل نکنید. داستان شبیه «امشب اشکی میریزد»* میشود، که وسط داستان خودتان خودتان از سادهلوحی قهرمان داستان خندهتان میگیرد. کلا حرف نزنید با خودتان. از من میشنوید دیگر قصه هم نگوید. این از همه بهتر است.
* یکی از آن کتابهایی بود که جیبی بودند و کاهی. روی جلدش عکس دختری بود که اشکی داشت از گوشه چشمش میریخت پایین و در تصویر دور یک کامیون بود و یک جاده. کتاب نصفه بود. بقیهاش نبود. پاره شده بود و گم لابد. دختری بود که پسری «دامنش را لکهدار کرده بود» و دختر به خاطر اینکه پدر را بیآبرو نکند از خانه فرار کرده بود و در راه قم سوار یک کامیون شده بود و خب البته که لکه خیلی پررنگتر و وسیعتر شد. لابد بعد هم لکهها آنقدر زیاد میشدند که نه تنها دامن، که همه لباسهایش هم لکه دار میشدند و اصلا چه دیدی. یک روز شاید همه شان یک دست رنگ «لکه» میشدند. کتاب نصفه بود.