این مطلب بیبیسی رو میخوندم و به بچهدار شدن فکر میکردم. میکردم و میکنم البته. الان که برمیگردم میبینم یکی از دلایل اصلی جدا شدن من (سه چهار سال پیش) این بود که این برای من و اون مشخص بود که بچه هیچ جایی تو زندگی من نداره. یعنی من تو تصوراتم از آینده بچه کنارمون نمیدیدم. بعد نه اون موقع، اما میدونستم اون یه روز بچه میخواد. بچه خودشو. (حالا به هر معنای بیولوژیکی که در نظر بگیریم.) بعد من یه حس عذاب داشتم که چرا من نمیتونم تصویر بچه داشته باشم. اونم حس عذاب داشت که اگه یه روز بچهدار بشیم به خاطر اونه و اون نمیخواست من اینکار رو بکنم. از این تصورات داشتیم زیاد.
اما زد و یه سال بعد از جدایی سی سالگی زد به کمرم. آنچنان تمام هورمونهای تن من عوض شد که اصلا انگار این زن هیچ شباهتی به سیسال گذشتهاش نداشت. بعد حالا هرچی آدم بگه اینا باورهای اجتماعه و از این حرفا (که خودم یه دورهای درسشون میدادم ) اما دیگه نمیتونستم اثر فیزیک و هورمون رو تو خودم باور نکنم که. یه دفعه من دلم حاملگی خواست. بچه خواست.
در این مورد بیشتر مینویسم. دارم به طور جدی به مادر شدن فکر میکنم.