گرمه اینجا. جهنمه در واقع. دیروز عصر توی مترو یه دختری رو دیدم. یعنی دوتا ایستگاه بعد از اینکه من سوار شدم،سوار شد. خسته بود. خیلی خسته بود. اون ساعت روز همه برمیگردن خونشون. همه خستهاند. اون خیلی خستهتر بود. یه پیراهن سفید تنش بود با یه ژاکت سبز کمرنگ. موهاش قهوهای بود و چشاش آبی. آبی و خسته. تکیه داده بود به ستون وسط مترو و به هیچجا نگاه نمیکرد. خستهتر از نگاه بود.
فکر کردم اگه تو بودی اونجا، حتما عاشقش میشدی. نمیدونم چرا. اما فکر کردم عاشقش میشدی. شاید واسه اینکه کوچیک بود و تو بغلت جا میشد. شاید واسه اینکه چشای آبی خسته داشت. شاید واسه اینکه انگار حرفی نداشت بزنه. نمیدونم چرا. اما مطمئنم اگه تو بودی اونجا عاشقش میشدی. همونطوری نگاهش میکردی.
دو تا ایستگاه بعد پیاده شد. بعد من فکر کردم اگه تو بودی میرفتی دنبالش یا نه. دیدم نمیرفتی دنبالش. نمیرفتی دنبالش اما دختره میموند تو خیالت. میشد از اونا که میتونستی یه عمر باهاشون زندگی کنی. تو همه خیال تو، همیشه ساکت بود و چشای آبیاش خسته. حرف هم نمیزد. اما میدونستم تو عاشقش میمونی. میدونستم براش یه اسم میذاری و مدتها خوشحال باهاش زندگی میکنی. نمیدونم حالم تلخ شد یا نه. لبخندی هم که زدم نمیدونم از رو غم بود یا از اینکه پیش خودم فکر کردم چقدر میشناسمت که.
یه ذره فکر کردم اسمشو چی میذاری. بعد ایستگاه به ایستگاه که جلوتر میرفت مترو، من فکر کردم که چقدر بد که ماها دیگه بیست و پنج ساله نیستیم. چقدر بد که هر چقدر هم بگیم سن مهم نیست و عاشقی به دله، دیگه نمیشه مثل بیست و پنج سالگی عاشق شد تو کله و با خیالش خوش بود و زندگی بافت و زندگی داشت. فکر کردم سی و دو سالگی با همه خوبیهاش، بدیاش اینکه که آدم نمیتونه با خیال زندگی کنه. یعنی میتونه اما واقعیات زندگی اینقدر پررنگ میشن که …پر رنگ مثل هشتصد دلاری که من حالا باید ماهانه بابت وام دانشگاه بدم. همون پولایی که اون موقع بیست و پنج سالگی باهاش آدم زندگی میکرد و عاشق میشد و تو کلهاش زندگی میکرد. پررنگ مثل کرایه خونه که دیگه دانشگاه نمیده، مثل غذا که دیگه مجانی پیدا نمیشه اینور و اونور. مثل بنزین ماشین، مثل هزارتا چیز دیگه که تو بیست و پنجسالگی آدم حالیش نبود. لازمشون نداشت. فقط اون دختره رو لازم داشت که چشای آبی خسته داشته باشه و یه عالمه وقت که عاشقش بشه و باهاش زندگی کنه.
اسمش رو گذاشتی آنا.