با دخترها کنار اقیانوس بودیم. بعد از مدتها علف کشیده بودم. نمیدانم خوب بودم یا نه. خوب بودم. دخترها بودند و من خودم بودم و نگران چند کیلو اضافه وزن تازه نبودم. داشتیم از وضعیت خودمان حرف میزدیم. اینکه کجاییم و الان چطور رابطهای را میخواهیم. شاید تقصیر ستیوای خوب بود، اما من یک تصویر خیلی واضح داشتم از خودم. یک تصویری که بعد برایشان توضیح دادم. خودم را میدیدم- خودم را نه، یک چیزی شبیه جان خودم را، مثل شکل یک قلب کشیده شده روی کاغذ- میدیدم که شکافهای عمیقی خورده. یعنی فقط مچاله نشده، رویش میشود رد شیارهای کنده شده را، مثل چنگ روی درخت، روی پوست دید- بعد دورش را میدیدم که حصارهای بلند شیشهای دارد. مثل قلبهایی که توی آزمایشگاهها توی شیشه نگهشان میداند. یک شیشه ضد گلوله بلند. خودم شیشه میدیدم. اینطور میدیدم که از بیرون یک روحی هست که هست، آدمی هست که معاشرت میکند، میخندد، میخوابد، کار میکند، اما از یک جایی دیگر نمیشود بهش نزدیک شد. از یک جایی به بعد یک حصار بلند ضدگلولهای کشیده دور خودش که هر روز دارد محکمترش میکند. خودش هم میداند برای آنکه آن زخمها خوب شود، باید حصارها را بیاورد پایین، باید اعتماد کند، باید حداقل نگذارد که توی آن حصار بیشتر و بیشتر مچاله شود، اما درد همینجاست که هر دفعه میخواهد یک پنجرهای باز کند ترس بیشتری به سراغش میآید.